#نگهبان_آتش_پارت_27

-این برای موقعیت ما خیلی گرون تموم شده.. خطرناکترین اتفاقی بود که تو تمام این سال ها برای ما افتاده.. واسه همینم خودش شخصا بدون خبر دادن به من با یوسف رفته.. اونم شبونه و تا لب مرز.. فقط و فقط برای اینکه ثابت کنه کشته شدن یاشار بِی به ما بی ارتباط بوده.. آخه سر قرارداد باهم بحث کردن.. تو که تو جریان بودی..

قلبم ضربان گرفته بود.. حساب این رو نکرده بودم.. مرگ یاشار تو برنامه هام نبود.. لعنتی..

پوف کلافش رو که شنیدم به سمتش چرخیدم و بی حالت نگاش کردم:

-مگه یادت رفته من باید خودمو گم و گور می کردم تا تو توی اون خونه راه پیدا کنی؟ همه چی ریخته به هم.. اما من مطمئنم با این وجود تو حتما یه راهی داری.. هرچی نباشه اگه اون نیومده اما تو پات به اون خونه باز شد..

من ذهنم جای دیگه ای بود.. روی ساعت.. زمان.. دقیقه.. اون دختر.. درست به موقع رسید بود.. با ماشین اون.. یه جای کار می لنگید..

گره کراواتم رو محکم کردم و رو به چهره ی برزخی نریمان که بی شک به سکوت بی هنگامم ربط داشت لب زدم:

-پس بالاخره یاشار مرد.. واسه اون شاید.. اما برای ما خوب شد..

رنگ نگاه نریمان تغییر کرد و گوشه ی لبش رو خاروند. کت و شلوار رسمی سورمه ای رنگ پوشیده بود و موهای بلندش رو از پشت بسته بود.. شک نداشتم یکراست به عمارت سر میزد.. کت مشکی رنگم رو تن زدم و رو به نگاه منتظرش فاصله ی بینمون رو کم کردم و درست مقابلش ایستادم.. آروم اما جدی لب زدم:

-هرچی بود گذشت.. من قرارمون رو خوب یادمه.. اما تا جایی که من می دونم بی خبر بودن تو توی مسئله به این مهمی جزو برناممون نبود نریمان.. من درسته به اون خونه راه پیدا کردم اما به چه قیمتی..؟ چی به دست آوردیم جز یه زخم..؟

نفسش رو پوف مانند بیرون فرستاد و سر تکون داد.. خوب می دونست گند زده بود..

-باشه تاویار.. بهم فرصت بده جبران کنم.. موقعیت عمارت به هم ریخته.. یاشار مرده.. حتی نمیشه نزدیکش شد.. هرچقدر هم این مسئله به نفع ما باشه الان همه ی آدم هاش در آماده باش کاملن.. یکم کارام سخت تر شده ولی..

این رو خودم خوب می دونستم و به عهده ی خودش می گذاشتم.. اجازه ندادم حرفشو تموم کنه.. گردن کج کردم و به چشم های نافذش زل زدم و گفتم:

-اون زمانی که آدم هاش صرف از بین بردن این سوءتفاهم می کنن برای تو فرصت خوبیه تا اشتباهتو جبران کنی.. من شیش دونگ حواستو می خوام.. حالا بگو ببینم نظرت درمورد این دختر که تازه از خارج از کشور اومده چیه؟

و پوزخند زدم.. هاج و واج و کلافه لب زد:

-اوف لعنتی.. به شرفم قسم از این موضوع خبر نداشتم..

چرخی به دور خودش زد و کلافه مشتش رو روی دیوار کنار پنجره گذاشت:

-من اصلا خبر نداشتم حتی همچین کسی هست.. خودش هم با دیدن اون دختر متعجب بود.. شرط می بندم از اومدنش هم خبر نداشت.. من از کجا می دونستم؟ تو لحظه ی آخر تو فرودگاه خبر داده که اومده.. دقیقا تو لحظه ای که اون با هواپیما رفته.. ماشینش تو فرودگاه بوده و صدف خانم هم با همون اومده.. من بیشتر از این نمی تونستم کنجکاوی کنم.. ولی تاویار..

-کافیه... سناریوی خوبی بود..

باز به سمتم برگشت و من همچنان بی حالت نگاش می کردم.. با پوزخند به سمت عسلی رفتم و لپ تاپ رو از برق کشیدم و در کیف جا دادم.. همه چی مثل یه پازل به هم ریخته شده بود..


romangram.com | @romangram_com