#نگهبان_آتش_پارت_26

سکوت کردم.. زخمم عمیق بود و ابدا نمیخواستم از عفونت بمیرم.. اونم الان..

-پس چرا وایسادی؟

بالاخره روی تخت دراز کشیدم و به سمتم اومد.. دولبه حوله رو کنار زد.. تند گفتم:

-چه غلطی می کنی نمیفهمی لباس تنم نیست؟

خودم گوشه ای از حوله رو کنار زدم و تا زخم رو ببینه..

خیره و پر اخم نگاش کردم.. ابرو در هم کشید و من سرم رو محکم تر به بالش فشردم:

-چیکارت کردن بی وجدانا..

این رو گفت و وقتی جوابی از من دریافت نکرد با پنبه ای که از جعبه ی کمک های اولیه برداشته بود به جون زخمم افتاد.. درد داشتم اما ترجیح دادم سکوت کنم.. حوله تو دستم له شد تاجایی که میشد دندونم رو بهم فشردم تا داد نزنم.. مدام زیرلبی حرف میزد و خط و نشون می کشید.. به من زل میزد تا ببینه توچه حالیم.. در آخر کارش تموم شد..

-خودم میدونم چیکارکنم اون...

-مسائل مهمتری هست و تو خوب می دونی..

با این حرفم ادامه نداد.. نیم خیز شدم:

-کاش بری دکتر خیلی خطرناکه..

دست کمکش رو برای بار هزارم پس زدم.. از جابلند شد

-اوف مرده شور این غرور لعنتیتو ببرن

حالا نشسته بودم..

-برو میخوام لباس عوض کنم

خواست چیزی بگه پشیمون شد و پوف کشید.. از کنار تخت فاصله گرفت و پشت پنجره ایستاد و هر دو دستش رو توی جیبش فرو برد.. به هر سختی که بود بلند شدم و پشت به نریمان لباس پوشیدم و منتظر موندم تا خودش حرف بزنه اما انگار هنوز با خودش کنار نیومده بود.. این سکوت لعنتی داشت زیادی کش پیدا می کرد.. بالاخره دم عمیقی گرفت و گفت:

-سود و ضررش رو بذاریم کنار.. می دونم خراب کردم ولی همه چی همونطوری بود که خودم حدسشو زده بودم.. بعد از رفتن من یوسف خبر آورده که "یاشار بِی" رو دو ساعت بعد از آخرین ملاقات با ما کشتن..

دستم مشت شد و با فک منقبض خیره به تاویار درون آینه پوزخند زدم و از گوشه ی چشم دیدم که همونطور دست در جیب به سمتم چرخید و من خونسرد دکمه های سرآستینم رو بستم که ادامه داد:


romangram.com | @romangram_com