#نگهبان_آتش_پارت_3
-از سر راهم گم شو کنار..
نگاهشو از عمارت گرفت.. عمارت؟ چرا نیومد؟ همه چیز به هم ریخته بود و حالا این دو مرد...؟
مرد پشتی گفت:
-چشم هرچی امر کنید قربان..
و بلند شروع کرد به خنده.. حالم بد بود.. صداشون سکوت کوچه رو شکست.. دستمو بالا بردم تا از سر راهم کنارش بزنم برای لحظه ای از تماس دستم بابدنش مشمئز شدم.. به جاش مشت گره کرده م رو به سینش کوبیدم انتظارش رو نداشت که به عقب پرت شد، اما زمین نخورد هردو به خودشون اومدن خنده هاشون تو گلو خفه شد
از این فرایند متنفر بودم بیزار بودم.. ده سال بود دیگه نمی خندیدم.. صداش رو از فاصله ی کمی شنیدم:
-تو چه غلطی کردی؟
و تو یه حرکت به سمتم اومد و یقه کتم رو تودست گرفت و تو فاصله ی چند سانتی متری صورتم نعره زد:
-بگو ببینم چه گهی خوردی ها؟
محکم تکونم داد موبایلم که تا اون لحظه تودستم بود افتاد.. گره ابروهام رو محکم تر کردم و برخلاف آشوب درونیم خیلی خونسرد گفتم:
-مراقب رفتارت باش و بکش کنار..
از چشمای سیاهش که عجیب قهوه ای میزد خون میبارید مشتش روی یقم درست زیر گلوم می لرزید که با خشم و لرزش صداش همراه بود:
-مثلا اگه مراقب نباشم چی میشه؟
و عصبی سرشو تند تند تکون میداد.. نفس های داغش به صورتم میخورد.. بوی گند میداد.. خونسردتر به سوالش تنها پوزخند زدم.. اینبار صبر نکرد.. بامشت به صورتم زد.. سرم به راست کج شد.. دستم رو روی فکم گذاشتم درد میکرد.. خواست دوباره حمله کنه اما دوستش که تا همین الان ساکت بود مچشو گرفت و مانعش شد.. مدام داد میزد و فحش میداد:
-عوضی بامن بودی؟ میکشمت..
و میخواست خودشو به من برسونه..
-ول کن جواد بذار برم مادرشو به عزاش بشونم ولم کن..
پوزخند زدم.. مادرم.. هه.. خندم رو به خودش گرفت جری تراز قبل گفت:
-میخندی؟ به من؟
romangram.com | @romangram_com