#نگهبان_آتش_پارت_2
-نیومد..
ناگهان انگار چیزی به خاطرم اومده باشه شتاب زده دستم رو به سمت گوشیم که در جیبم بود بردم اون دختر هنوز ایستاده بود و داشت بامردی حرف میزد.. می شناختمش بشیر.. باغبون عمارت.. پنج سال بود اینجا کار میکرد.. کلافه چنگی به گلوم زدم.. وجودم از خشم می لرزید.. گوشی رو به گوشم زدم با اولین بوق صدای نگرانش بلند شد:
-حالت خوبه؟
تلفن رو به دست چپم دادم و به همون سمت سرچرخوندم طوری که لبم به گوشی نزدیک تر باشه.. کفری غریدم:
-خوب نیستم..
شتاب زده گفت:
-چیشد نتونستی؟
ابروهام بالا پرید.. نتونستم؟ این از همه جا باخبر، داشت چی میگفت؟ من هشت سال بود توانایی هام رو جمع کرده بودم برای امشب.. شب یلدای آذرماه.. طولانی ترین شب سال.. درست از ده سال پیش.. صداش رو باز شنیدم..
-الو تاویار اونجایی؟
یک کلام گفتم:
-نیومد و تو باید بهم حساب پس بدی..
وقبل هر عکس العملی گوشی رو از گوشم فاصله دادم که دستی روی شونم قرار گرفت.. نترسیدم.. صدا بلندتر از حد معمول بود:
-خیر باشه داداش..
با خنده ی پراستهزایی به سمتش چرخیدم و خیلی جدی گفتم:
-دستتو بنداز..
مزخرف خندید.. خواستم از کنارش رد بشم که مرد درشت هیکلی با موهای بلند سد راهم شد
-کجا کجا؟ ما که هنوز کارمون رو نگفتیم..
دونفر بودن.. با هیکل هایی ورزیده و حتی درشت تر از من..
بعد از ماجرای چند لحظه پیش و خراب شدن برنامم، هیچ تحمل دو تا راهزن احمق رو نداشتم.. الان درست مابینشون بودم یکی پشت دیگری روبروم بود.. کمی از درخت فاصله گرفتم اینجا نور بیشتری داشت.. موتورشون هنوز روشن بود و من صداشو می شنیدم.. شمرده شمرده گفتم:
romangram.com | @romangram_com