#نگهبان_آتش_پارت_1

دو ساعتی بود که هوا به تاریکی روزگارم شده بود و من همچنان بی حرکت به روبرو نگاه می کردم..

به ساعتم نیم نگاهی انداختم.. از اونجا که زمان برای من مهم ترین چیز ممکن تو این دنیا بود، احتساب تمام روزها و لحظات و ثانیه های از دست رفته م رو داشتم.. ساعت لکسوس با بند چرم اصل که با صفحه ی گرد و سه دایره ی کوچکتر که دوازده هرشب رو با عقربه هایی طلایی به من نشون می داد روی مچ دستم خودنمایی می کرد..

درهمون حالت بدون اینکه سرم رو بالا بیارم چشم های سیاهمو بالا کشیدم و به منظره ی سیاه روبروم که عجیب سفید میومد نگاه کردم و ...





دو ساعتی بود که هوا به تاریکی روزگارم شده بود و من همچنان بی حرکت به روبرو نگاه می کردم..

به ساعتم نیم نگاهی انداختم.. از اونجا که زمان برای من مهم ترین چیز ممکن تو این دنیا بود، احتساب تمام روزها و لحظات و ثانیه های از دست رفته م رو داشتم.. ساعت لکسوس با بند چرم اصل که با صفحه ی گرد و سه دایره ی کوچکتر که دوازده هرشب رو با عقربه هایی طلایی به من نشون می داد روی مچ دستم خودنمایی می کرد..

درهمون حالت بدون اینکه سرم رو بالا بیارم چشم های سیاهمو بالا کشیدم و به منظره ی سیاه روبروم که عجیب سفید میومد نگاه کردم و گفتم:

-دو میلیون و صد و نود هزار روز و دو ساعت و هجده دقیقه و سی و سه ثانیه..

پوزخند زدم.. دست چپم رو وادار کردم به حرکت.. به خاطر دوساعت بی تحرکی حس میکردم وزنه بهش وصل کردن.. مشتم رو باز کردم و دستم رو روی تنه ی سرد و لطیف درخت گذاشتم..

نگاه منتظرم، روبرو رو هدف گرفته بود.. من خسته نبودم.. این هوای سرد اولین شب آذر ماه برای من سال هاست که شب یلدا شده بود.. طولانی و پر از درد.. اما من نمی لرزیدم.. دوباره گوشه ی لبم بالا پرید.. من منتظر بودم و از این کار خسته نمیشدم اون هم امشب.. فکم رو به هم فشردم و زمزمه کردم:

-هرگز..

من تو مسیری افتاده بودم که تنها یک راه برگشت داشت.. بی غیرتی..

هه.. من بی غیرت و بیشرف نبودم.. زهرش رو تو وجودم حس میکردم.. اینقدر زیاد که جایی برای من نمونده بود.. تا عمارت روبرو هشتاد و پنج متر فاصله داشتم.. درست سمت راست تو تاریک ترین قسمت کوچه..

کسی منو نمی دید اما فقط اونا.. اونایی که حتی روبروشون هم نمی دیدن.. مثل از دست رفتن یه زندگی..

از پیچ کوچه نور سفید ماشینش رو دیدم وقت حساب رسیده بود.. درست به موقع..

هیچ نیازی به دیدن ساعت نبود این آدم رو خوب می شناختم.. شک نداشتم حتی بهتر از خودش..

هشت سال برای درد، رنج، عذاب، بی کسی و البته شناختن این خوک کم نبود بلکه زیاد هم بود.. کمی رو پاهام جابجا شدم.. شیش دنگ حواسم رو به روبروم دادم درست مقابل عمارت ماشین رو متوقف کرد.. بانوک کفش روی زمین ضرب گرفتم.. الان درست شش ثانیه زمان داشت تا از ماشین پیاده بشه یک، برداشتن پالتو.. دو، جدا کردن گوشیش از سیستم ماشین که خودش به تنهایی سه ثانیه زمان می برد.. هنوز پاهام به زمین ضرب داشت و دو ثانیه برای برداشتن کیف چرم و پیاده شدنش..

تمام مدتی که تو ماشین بود، هیچ چیز نمی دیدم اما حالا صورتش درست روبروم بود.. با دیدن شخص ناشناس یکه خوردم.. دختری جوون.. با پوستی به روشنایی ماه.. نگاهش به من بود اما شک نداشتم که هرگز امکان نداشت که من رو که بالباس سرتاپا مشکی بی حرکت ایستاده بودم رو تشخیص بده.. با این حال قدمی به عقب برداشتم.. بدن همیشه داغم داشت من رو ذوب میکرد.. از بیکلامی چند ساعته، لب هام به هم چسبیده بود.. آب دهنم خشک شده بود.. چند باری فکم رو باز و بسته کردم به سختی زبونم رو حرکت دادم نفسام کشدار شده بود تنها تونستم بگم:


romangram.com | @romangram_com