#نگهبان_آتش_پارت_24

-نباید اینطوری میشد اما گذشت.. الان راه دوم رو میریم.. به وظیفت برس.. ببین کجاست.. چرا نیومد و الان کجاست..؟

داخل اتاق شد و من با دردی که سعی در نادیده گرفتنش داشتم به تاج تخت تکیه دادم.. نگاهش همچنان نگران بود.. نزدیک شد و درست کنار تخت ایستاد.. چنگی به موهای آشفته ش زد:

-باشه تاویار.. هرچی تو بگی.. خودم این قضیه رو حلش می کنم..

و جدی تر ادامه داد:

-به این موضوع زخمت هم رسیدگی می کنم.. من دیگه باید برم عمارت.. میگم نگار یه چیزی برات بیاره..

راه دوم نباید بی نتیجه می موند.. اینبار ابدا بی گدار به آب نمیزدم.. خسته بودم هیچ چیز اونطور که خواستم پیش نرفته بود.. هرچند فعلا.. رو به نریمان که همچنان ایستاده بود بی حالت گفتم:

-امیدوارم طبل توخالی نباشی نریمان.. ده ساعت.. ده ساعت رو تو غفلت گذروندی.. توقع داشتم حالا که اومدم یه توضیح داشته باشی.. حالا هم دیگه برو و منو بی خبر نذار..

با شیش قدم تا پشت در رفت باز صداش رو شنیدم:

-اینبار اشتباه کردم اما همیشه کنارتم.. بازم...

-توبرنامه های من جایی برای دوبار اشتباه کردن نیست.. دیگه می تونی بری..

بی حرف رفت و در رو بست.. چشم بستم و هیچی نفهمیدم...





با سر و صدایی که از بیرون میومد چشم باز کردم.. تمام اتفاقات دو روز گذشته رو به خاطر آوردم.. از اتاق بیرون نرفته بودم و تنها با سوپی که نگار آورد درد معدم رو ساکت کرده بودم.. شک نداشتم هم نریمان و هم خواهرش با کم ترین تولید صدا کار میکردن اما این گوش های لعنتیم، عادت داشت به شنیدن چیزایی که نباید..

لپ تاپ روشن روی عسلی خودنمایی می کرد و من هنوز کلافه بودم.. تمام شب خودم رو به زور به کار وادار کردم.. ذهنم باید آروم میشد.. فقط یکساعت خوابیده بودم.. بلند شدم و کمی چشمام رو مالیدم تا باز بمونن به ساعتم نگاه کردم.. هفت صبح بود.. با یادآوری اتفاقات پیش اومده از روی تخت بلند شدم و باز درد تو عروقم پیچید.. لعنتی زیرلب نثار تمام دردام فرستادم.. تصمیم داشتم یه دوش بگیرم داشت حالم از خودم به هم میخورد.. اصلا مهم نبود که برام ضرر داشت.. آفتاب نصف اتاق رو روشن کرده بود سرکج کردم و پرده قهوه ای که بیشتر سیاه بود رو کشیدم.. احتمالا این هم کار نگار بود..

-الان بهتر شد..

لبم با طرحی از لبخند باز شد اما نه از سر رضایت.. جز نابودی اون لاشخور هیچی راضیم نمی کرد..

به سمت میز توالت که سمت راست تخت بود رفتم و مقابلش ایستادم.. از خودم جز یه شبح سیاه چیزی نمی دیدم.. دقیقا همونی که بودم.. اینبار گوشه لبم به زهر خندی کش اومد همون جا لباس هام رو جلوی در حمام انداختم.. دوش آب گرم رو باز کردم.. قطرات آب فکر منجمدم رو آب کرد.. باید نقشه دوم رو اجرا می کردم.. من شکست نمی خوردم.. بانداژ زخمم باز شد و کف حمام افتاد.. به دردم اهمیتی ندادم.. دوش کاملی گرفتم و ته ریشم رو مرتب کردم.. حولم پشت در بود تعجب نکردم پوشیدم بیرون اومدم نریمان تو اتاق بود.. قبل از هرحرفی پیش دستی کردم:

-هیییس نمیخوام چیزی بشنوم


romangram.com | @romangram_com