#نگهبان_آتش_پارت_23

پوف کشیدم بی حوصله گفتم:

-خستم

-میدونم.. یکم حرف بزنیم یه چیزی بخوری بعد میرم..

ذهنم به شدت درگیر بود.. گره اخمام ابدا باز نمیشد.. ساعدم رو روی چشمام گذاشتم..

-من حرفی ندارم هیچی هم نمیخوام.. نریمان فقط تنهام بذار.. بذار حالا دربارش حرف نزنیم.. حرفا و توضیحاتت رو کنار هم بچین و منو قانع کن..

-ولی آخه...

-برووو..

-چشم باشه آروم باش

نگرانی از صداش مشهود بود.. دوباره گفت:

-حداقل بگو خیلی زخمت عمیقه؟ دکتر رفتی؟

قصد رفتن نداشت.. حرصی از روی تخت بلند شدم در رو باز کردم .. به دیوار کنار در تکیه زده بود.. حدس این که پشیمون بود سخت نبود.. متوجه باز شدن در نشد.. به نیم رخش نگاه کردم موهای قهوه ای و ته ریشی که چهرش رو مردونه تر میکرد لبای بزرگ و چشمای قهوه ای.. گرم کن شلوار راحتی هم پوشیده بود.. کتفم رو به چهارچوب در تکیه دادم و آرامش نداشته م رو تو صدام ریختم:

-درست تو جایی که نباید گند زدی..

بالاخره متوجه من شد و به سمتم چرخید.. لب پایینش رو بین دندون کشید و از نگاه کردن مستقیم به چشم هام متواری بود.. پنجه لای موهاش فرو برد و گفت:

-من تازه از اون خراب شده بیرون زدم.. منو مرخص کرد.. همه چی آروم بود.. قسم می خورم.. من اصلا باور نمی کنم همچین اتفاقی افتاده.. من تمام مدت حواسم بود اما..

مستاصل چشم بالا کشید:

-منو که مرخص کرد خونه بود.. شاید بعد از من خبری شده..

ته ریشم رو لمس کردم و کاملا جدی گفتم:

-دقیقا.. یه اتفاقی افتاده که اون از عمارت رفته.. تو باید اینو می فهمیدی.. من فقط می خوام بدونم چی بوده که حتی تو هم بی خبری.. بهت گفته بودم که بیشتر حواستو جمع کن.. گفته بودم مراقب اتفاقات غیرمترقبه هم باش.. حتی سیل و زلزله.. گفته بودم یا نه؟

سر کج کردم و به در بسته ی اتاق نگار نیم نگاهی انداختم و پشت کردم.. نفس کلافه ی نریمان به گوشم رسید و لب تخت نشستم..


romangram.com | @romangram_com