#نگهبان_آتش_پارت_22

-رنگت چرا پریده؟ نگاش کن این چه حالیه که تو داری؟

به نگرانیش پوزخند زدم:

-به لطف ولگردای بی مصرف جنابعالی چاقوخوردم

-چییییی؟؟؟

صداش انقدر بلند بود که نگار سراسیمه خودش رو به حیاط رسوند و بالای پله ها ایستاد.. تونیک بلند و شلوارش رو نادیده گرفتم..

-داداش چی شده داد میزنی؟

من رو که دید لبخند زد.. نریمان باچشمای خونبار به من زل زده بود..

-د حرف بزن کدوم بی شرفی جرات کرده رو داداشم چاقو بکشه؟

دستش که لبه کتم رو گرفته بود کنار زدم.. نگاه از صورت نگرانش گرفتم در حال رفتن خیلی آروم که فقط خودش بشنوه گفتم:

-همون افراد قابل اعتماد جنابعالی ضمنا تو داداش من نیستی..

و به نگار که بی حرف نگامون میکرد اشاره کردم

-وقتتو واسه آدمش خرج کن

و رفتم.. چندباری سکندری خوردم اما ایستادم.. هشت پله رو با درد طی کردم و به در ورودی رسیدم.. صداشون رو از پشت سرم شنیدم:

-کی گفت بیای بیرون ها؟ برگرد اتاقت الان..

داشت حرصش رو سر نگار خالی میکرد.. مهم نیست..

-تاویار وایسا لعنتی بذار کمکت کنم..

و صدای پاش رو که نزدیکم شد رو شنیدم

چشم گرفتم از چیدمان زیبای خونه.. حالا وقتی برای آنالیز کردن خونه نداشتم.. مستقیم وارد اتاقم که درست کنار در ورودی سالن بود شدم و قبل از این که نریمان وارد بشه در رو بستم و کتم رو روی تخت پرت کردم.. از نور بیزار بودم برای همین هم پرده ها کاملا کشیده شده بود.. ردیف دکمه های پیرهن کمربندم رو باز کردم اما بیرونش نیاوردم.. دمای بدنم مدام در حال نوسان بود.. به سمت تخت رفتم و دراز کشیدم کفشم رو کنار عسلی انداختم که نریمان در زد:

-داداشم؟


romangram.com | @romangram_com