#نگهبان_آتش_پارت_21
-نمیذارم تمومش کنی..
نفسم رو پرفشار بیرون فرستادم.. باید خودم رو کنترل می کردم.. خشم نباید مانع فکر کردنم میشد.. سرعتم رو پایین آوردم و پشت چراغ قرمز ایستادم و برای لحظه ای کوتاه سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم:
-تو نمیتونی تموم کنی قسم میخورم.. من قسم میخورم تا جون دادنتو نبینم هیچی تموم نشه..
به نفس نفس افتادم.. شهر شلوغ نبود و من درست سی و هشت دقیقه بعد جلوی خونه نریمان با نمای سرامیک رسیدم.. ماشین رو خاموش کردم شقیقه های دردناکم رو به دست گرفتم.. از اینکه هربار به قصد خونه حرکت میکردم و این ضمیر ناخودآگاه بیمار، من رو به اینجا می کشوند حالم از همیشه خراب تر می شد.. من واقعا تاویار شدم.. نبودم.. درست زمانی که اون پست فطرت از خشم و نفرت تو وجودم آتش روشن کرد.. این من، محکوم به پاسداری از آتش درونم بودم.. با دیدن خونه ی روبروم پلک بستم و نفس عمیقی کشیدم و دستم رو روی محل درد گذاشتم و برای لحظاتی به گذشته پرت شدم.. من اینجا چیکار داشتم؟ پیش این مرد.. دست راست اون بی همه چیزی که گذشته و حال و آینده و زندگیم رو به تاراج برده بود.. پر از هیچ بودم.. پوزخند زدم.. یه چیز رو خوب می دونستم.. حتی تصورش هم نمی کرد بزرگترین دشمنش تا به این اندازه بهش نزدیک باشه و از وجودش بی خبر.. اعتماد...
-دارم میسوزم آه خدا..
من تسلیم نمی شدم الان نه.. دستی به صورتم کشیدم گوشیم زنگ خورد پوفی کشیدم و تماس رو وصل کردم.. امروز به شرکت سر نمی زدم..
-چرا نمیای تو؟
نریمان بود خم شدم ودیدم که پشت پنجره ایستاده بود:
-تاویار؟ لطفا بیا تو..
نفسم رو شل بیرون فرستادم:
-باشه
تلفن که قطع شد با باز شدن در، وارد خونه ای که تنها دو باغچه داشت اما پراز گل با حصارهای چوبی بود شدم.. ماشین رو گوشه حیاط پارک کردم به سختی پیاده شدم.. ضعف بدنی هم به خاطر درد و گرسنگی توانم رو گرفته بود.. دستم رو روی کاپوت ماشین گذاشتم کمی روشکمم خم شدم باتمام قوا به زانوهام فشار آوردم تا محکم تر بایستم..
-آخ
-چرا نمیای..؟
نریمان بود که به محض دیدنم خیلی سریع خودش رو به من رسوند.. زیر بازوم رو گرفت.. دستش رو پس زدم:
-داری چیکار میکنی؟
چنان سرد بیان کردم که انگار یه غریبه مقابلم بود.. متعجب نگاهش به من بود.. ابروهای بالا رفته و دهن نیمه بازش گویای خیلی چیزها بود..
-تو چت شده؟
ضربه ای به پیشونیش زد:
romangram.com | @romangram_com