#نگهبان_آتش_پارت_20

-صبرکن آقا بذار کمکت کنم بااون حالتون..

کلافه تر فکم رو به هم فشردم.. ردیف دندون هام از شدت فشار عصبی تیر می کشید..

-یعنی دیشب اینقدر حالتون بد بود که من شک نداشتم تموم می کنید

اوففف باز همون حرفا

-اما الان خوشحالم که خوبید.. راستش خدا...

نذاشتم حرف بزنه:

-میدونم خدا رحم کرد من حالم خوبه.. لازم نیست شما بیاین.. خودم می تونم برم..

فکر کنم فهمید بهتره مخالف نکنه.. چون چیزی نگفت.. صدای زنگ گوشیم بلند شد.. توجهی نکردم حتما نریمان بود.. باهاش خیلی کار داشتم اما نه الان و تو این حال.. بالاخره راه چند متری رو در چند سال طی کردیم و از بین چند نگهبان گذشتیم و من سوار شدم.. راننده پسرجوونی بود.. بشیر که با اشاره ی دست خداحافظی کرد راننده گفت:

-سلام کجا تشریف میبرین؟

-دو تا کوچه بالاتر..

از تعجب چشاش گرد شد و ابروش بالا رفت سوالی پرسید:

-ببخشید؟

یک کلام گفتم:

-راه بیفت..

نامطمئن حرکت کرد درست مقابل لندکروز مشکی گفتم:

-نگه دار..

تعجبش بیشتر شد..

ازجیبم تراول پنجاهی درآوردم و به سمتش گرفتم و زود پیاده شدم ریموت رو فشار دادم و سوارشدم هنوز بوی آخرین سیگارم با بوی عطرم تو ماشین مونده بود.. تاکسی رفت و من چند دقیقه سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم.. به ساعت نگاهی انداختم ده و نیم صبح بود.. من وارد اون خونه شدم و برگشتم و اون رو ندیدم.. داشت چه اتفاقی می افتاد؟ نریمان باز زنگ زد.. رد تماس دادم و استارت زدم.. به قصد خونه ماشین از جا کنده شد..

با سرعت بالا رانندگی می کردم.. سرم از صدای بلند افکارم درد میکرد.. فرمون بین دستم مشت شد.. از درون و بیرون می لرزیدم.. من چطور ده ساعت رو تو بی خبری موندم؟ می خواستم به اون خونه برم و رفتم.. اما در حالی که هیچی اونطوری که من می خواستم پیش نرفت.. فکم منقبض شد.. صداهای آزاردهنده ی سرم، داشتن دیوونم میکردن.. چرا از نیومدنش بی خبر بودم؟ منی که حتی شمارش تعداد سلول به سلول بدنش رو داشتم.. آخ نریمان.. زخمم می سوخت و فشار دستم رو دور فرمون بیشتر کردم.. خیابون رو خوب نمی دیدم.. خشمم از دردم بالاتر بود.. اجازه نمی دادم اینجوری تموم بشه.. این زمان از دست رفته رو جبران می کردم..


romangram.com | @romangram_com