#نگهبان_آتش_پارت_19

اینبار صدف بود که این حرفو زد:

بی حوصله تراز این بودم که به حرفاشون گوش بدم تحمل یک دقیقه موندن رو نداشتم.. با لحن به ظاهر آرومی گفتم:

-مشکلی نیست..

شکوه غرغر کنان برای گرفتن آژانس از ما دور شد..

رو پا بند نبودم

-میخوای کمکت کنم کتت رو بپوشی؟ بیرون سرده

-ممنون.. ولی من به کمک کسی هیچ نیازی ندارم.. تو هم بهتره یاد بگیری که تا کسی ازت کمک نخواسته پیشنهادشو ندی..

کلام آخرمو پرغیض بیان کرده بودم... اصلا مهم نبود خواست چیزی بگه که از جیب کتم پاکت سیگار مارلبورو، رو بیرون کشیدم.. یه نخ گوشه لبم گذاشتم نگاهش به من بود اما ترجیح داد اینبارسکوت کنه.. با فندک روشنش کردم و کام تلخی ازش گرفتم.. حس آرامش بهم برگشت تازه متوجه شدم چندساعت بدون دود بودن چقدر برام سخت بود.. اخم ریزی بین ابروش آورد گفتم:

-ببخشید تو خونتون سیگار کشیدم..

سری تکون دادم و باز پک زدم.. با صدای شکوه دود حبس شده ی سینم رو بیرون فرستادم.. سراسیمه خودش رو به ما رسوند و با دیدن سیگار گوشه ی لبم ضربه ای به صورتش زد:

-ای وای خدا مرگم بده پسرم باشکم خالی این زهرماری چیه آخه مادر؟

عاصی شده گفتم:

-آژانس اومد؟

گره روسریش رو محکم کرد

-بله بذارید به بشیر بگم بیاد کمکتون..

این رو گفت و باز رفت.. فرصت مخالفت نداد.. رو به صدف نیم نگاهی انداختم و بی حالت براندازش کردم..

و به سمت در پاتند کردم صداشو از پشت سرم شنیدم:

-ممنون از تشکری که کردی آقای تاویار کامیاب..

ایستادم ولی برنگشتم.. در سکوت تنها به حرفاش پوزخند زدم دست گیره طلایی در رو پایین کشیدم و بیرون رفتم بادسرد مثل سیلی به صورت تبدارم میخورد انقباض ناگهانی بدنم باعث درد بدی تو ناحیه ی شکمم شد.. از درد کت تودستم مچاله شد اما به راهم ادامه دادم فضای روبروم باغ بزرگی پراز درختای بلند و زیبا بود.. بااینکه پاییز بود هنوز بوی خوش گل هارو حس میکردم از چند پله پایین رفتم بشیر رو دیدم که با شکوه به سمتم می اومدن.. استخر رو که با چراغ های پایه بلند تزیین شده بود رد کردن.. شکوه به من اشاره کرد و بشیر همونطور که نزدیکم میشد بلند گفت:


romangram.com | @romangram_com