#نگهبان_آتش_پارت_17

دست جلوکشید و روی سینم گذاشت جانخوردم انتظارشو داشتم

-یکم بمون بهتر بشی

اینبار کمی نزدیک شدم چشماش خندید.. مسیر نگاهمو از دستاش به چشماش تغییر دادم و با لحن تحقیرآمیزی گفتم:

-این کارا چیه؟

ضربه آخر..

-اثرات از فرنگ برگشتنه؟

رنگ از صورتش پرید.. حتما انتظارشو نداشت

پس باخودش چه فکری کرد؟ مجسمه ش رو کنار زدم در همون حال کتم رو کنار کتابخونه دیدم برش داشتم و خودمو به در رسوندم ناگهان چیزی به ذهنم رسید به سمتش چرخیدم نگاهش حالا به زمین بود

-گفتی که جونمو نجات دادی؟

چشم بالا کشید و منتظر به لبم خیره موند از جیب کتم کارتم رو بیرون کشیدم و به سمتش گرفتم:

-بیا این کارت منه توش شماره و آدرس محل کارم نوشته شده..

کارت رو تکون دادم:

-بگیر..

دودلی رو می تونستم از تک تک کاراش بفهمم ازخداش بود.. برای شناختن این دختر همین قدر زمان کافی بود.. اخم کردم:

-باشه پس بیخیال.. خواستم جبران کنم تو یه فرصت مناسب تر اما انگار شما نمی خواید

حواسم بهش بود با این حرفم تند به سمتم اومد و تقریبا کارتو از دستم کشید..

هول شده گفت:

-باشه..

دستپاچه بود.. منو کنار زد و در رو باز کرد و خودش جلوتر رفت منم پشتش راه افتادم تازه داشتم خونه رو می دیدم.. یه فضای بزرگ که به واسطه ی چندین لوستر مجلل تر دیده میشد.. احساساتمو خاموش کرده بودم.. هیچ حسی نداشتم.. نامحسوس نگاه میکردم.. پارکت ها به رنگ همون اتاق بود.. درد داشتم و مدام عرق می ریختم.. کند راه میرفتم خوب بود زمان بیشتری داشتم برای آنالیز خونه.. از دو طرف، پله ها به بالا راه داشت درست مثل هلال ماه.. سمت راست سالنی بود که به آشپزخونه منتهی میشد.. سمت چپ سالن مهمون بود پنجره های بزرگ با پرده های سلطنتی به رنگ کرم شیری و چند دست مبل به همون رنگ.. کمی جلوتر رفتم حالا میتونستم تابلوها و دیوارکوب های گرون قیمت رو ببینم یه بوفه شیشه ای پر از مجسمه و کریستال..


romangram.com | @romangram_com