#نگهبان_آتش_پارت_16
لب بازکرد به گفتن که در باز شد ومن رو برگردوندم.. صدف رو دیدم که نزدیک شد و متعجب ابرو بالا انداخت:
-چرا سرپایی؟
و به اون زن که شکوه نام داشت گفت:
-تودیگه برو..
باچشم کوتاهی خارج شد من هنوز از جا تکون نخورده بودم.. مقابلم ایستاد.. یه تی شرت آبی با یه شلوار سفید و صندل نقره ای پاش بود موهاش رو بالای سرش بسته بود.. دست به سینه به من زل زد.. با لحن خاصی گفت:
-چطورم؟
منظورشو گرفتم.. پوزخند زدم و بالحن قطبیم گفتم:
-باید برم..
و خواستم از کنارش ردشم که مچ دستمو گرفت باحرص گفت:
-تو فکر کردی کی هستی؟ ها؟
سرمو چرخوندم و بی حالت نگاهش کردم
-هیچکس
عصبانی بود اینو از لرزش دستاش رو مچم فهمیدم والبته نفسای تندش.. از دخترای لوس متنفر بودم.. نه.. من از همه متنفر بودم.. هرچند نفرت تنها حسی بود که داشتم.. هنوز دستم رو گرفته بود.. تو یه حرکت دستم رو آزاد کردم.. به سختی خم شدم و از روی تخت موبایلم رو برداشتم جای زخمم می سوخت زیر چشمی حواسم بهش بود.. ایستاده بود و همچنان نگام میکرد.. دست روی شکمم گذاشتم دیدم که یه قدم به سمتم برداشت اما ایستاد.. تودلم خندیدم پس بالاخره اونم یاد گرفت که باید از من دور باشه.. یادم بود اونشب یه کت هم داشتم با چشم به دنبالش گشتم.. انگار متوجه شد:
-دنبال کتت میگردی؟
بدون اینکه نگاش کنم گفتم:
-بله
کمی نزدیک شد با لحن مهربونی گفت:
-اما توهنوز....
-من خوبم کتم کجاست؟
romangram.com | @romangram_com