#نگهبان_آتش_پارت_15

باحرف ناگهانیم جا خورد .. دست خودم نبود.. تمام برنامه هام تو یه لحظه به باد رفته بود.. هیچ کس درک نمیکرد توچه عذابی بودم و حالا این زن پرحرف آخرین چیزی بود که الان میخواستم.. پوفی کشیدم که گفت:

-ببخشید..

-مهم نیست

-این سوپ رو خانوم گفت براتون بیارم..

و به داروها اشاره کرد:

-بعدم اینارو بخورید

کمی بهم نزدیک شد و به سمتم دست دراز کرد.. خودم رو عقب کشیدم و با لحن جدی گفتم:

-چیکار میکنی؟

دست خشک شدش رو پس کشید و غمگین گفت:

-هیچ بخدا خواستم یه وقت تب نداشته باشید

از جا بلند شدم:

-نمیخواد خوبم.. به هیچی نیاز ندارم باید برم

مات کارهای من بود بی توجه به اون لباسم رو مرتب کردم..

-ای بابا اینطوری با شکم خالی که نمیشه.. زبونم لال از مرگ برگشتین شکر که صدف خانومم از فرنگ اومده بود وگرنه تو اون کوچه خلوت خدا میدونه چی میشد؟

با شنیدن حرفاش شقیقه هام تیر بدی کشید.. بقیه حرفاش رو نمی شنیدم

چی؟ اون کیه؟ دختر تازه از فرنگ برگشته تو برنامم نبود درهمون حال گفتم:

-صاحب این خونه ایشونه؟

دهنش برای ادامه ی حرفش باز موند این زن چقدر حرف میزد.. سوالی نگام کرد انگار سوالم باحرفاش هم گام نبود باز تکرار کردم:

-صاحب این خونه کیه؟


romangram.com | @romangram_com