#نگهبان_آتش_پارت_14

پوستم می سوخت از آتیش درونم.. با کمک دیوار ایستاده بودم که تقه ای به در وارد شد..

به خودم اومدم این چه حالی بود؟ خودم رو به تخت رسوندم نشستم بادست موهام رو از آشفتگی بیرون آوردم و با چند نفس عمیق منتظر شدم.. نگاهم به در بود انتظار داشتم کی پشت اون در باشه؟ دستگیره ی فلزی در پایین اومد و قلبم همچنان آروم بود.. طولی نکشید که در کامل بازشد و زنی میانسال و تقریبا تپل با قد کوتاه سینی به دست و با لبخند وارد شد از ظاهرش معلوم بود خدمتکاره.. پوزخند زدم.. با دیدنم لبخندش عمیق و پهن تر شد:

-شما بیدارین؟

-...

نزدیک شد و سینی رو مقابلم گرفت:

-بفرمایید سوپ قلم درست کردم

خیره نگاش کردم ادامه داد:

-والا پسرم خدا به جوونیت رحم کرد

وقتی دید هیچ اقدامی برای گرفتن سینی نمی کنم خودش اون رو روی عسلی گذاشت حرفی نزدم باز ادامه داد:

-وای.. وای رنگ به روتون نیست.. چی شد آخه..؟ ما این اطراف از این اتفاقات نداشتیم.. محله ی امنیه..

چشمم بین اجزای صورتش در گردش بود.. پوست سبزه بینی گوشتی لبای بزرگ چشمای بادومی به رنگ ... چه فرقی میکرد.. برای من همه چی سیاه بود..

با حرکت جسمی مقابل صورتم دست از خیرگی برداشتم.. لحنش نگران بود:

-خوبی پسرم؟

-خوبم..

با تعجب گفت:

-وای میتونید حرف بزنید؟

با ابروهای بالا رفته نگاش کردم که باخنده گفت:

-آخه از وقتی اومدم یه کلمه هم حرف نزدید برای همین...

-مگه شما به کسی اجازه حرف زدن می دید؟


romangram.com | @romangram_com