#نگهبان_آتش_پارت_13
خشک و جدی گفتم:
-به این فکر کن که چطور می خوای منو قانع کنی..
-باشه بذار بیام اونجا..
صدای برداشتن سوییچش رو شنیدم.. تند گفتم:
-نه نه نیا من حرفمو چندبار تکرار نمی کنم.. بهتره بیش از این خودتو از چشمم نندازی..
نیاز به دیدن نبود.. کلافه دستش رو تو موهاش کشید شک نداشتم.. من خوب می شناختمش..
-یه چیزی شده میدونم حس میکنم..
حس کافی نبود دنیا با حس کردن که امری غریزی و بی اراده بود عمل نمیکرد فقط عقل.. اطلاعات نیاز بود
-هیچکاری نکن.. هیچکاری.. تا زمانی که من برگردم..
معترض صدام کرد:
-تاوی..
بین حرفش پریدم و با تحکم گفتم:
-دیگه قطع می کنم.. خوب فکر کن..
و گوشی رو قطع کردم پوفی کشیدم سری به اطرافم چرخوندم کل وسایل اتاق جز کتابخونه یه میز توالت و همین تخت چیزی نبود فضا بزرگ اما خالی بود انگار خیلی وقته یه آدم توش نفس نکشیده.. بوی تنهایی میداد.. افکار لعنتیم باز سراغم اومد.. سرم یکباره پراز چراها شد
چرانیومد؟ چرا؟ چرا نقشه هام خراب شد چیشد؟ سرم درد میکرد هیچ اطمینانی نداشتم که به انفجار نرسه.. میترسیدم از انفجار مخزن افکارم از اینکه همه چی رو بشه.. بی توجه به سوزش شکمم بلند شدم.. باید این درد رو نادیده می گرفتم.. درحالی که همه چیز طبق نقشه پیش رفته بود اما هیچ چی سر جای خودش نبود.. تا دقایقی کلافه چنگی به گلوم زدم به سمت پنجره که کمی از تخت فاصله داشت رفتم و بازش کردم به اکسیژن نیاز داشتم چند دم عمیق از هوای خنک گرفتم اما خوب نشدم:
-تو کجایی؟ تاوان تمام ثانیه های از دست رفته و اون ده سال رو ازت پس میگیرم لعنتی
مدام عرق می ریختم و قطرات سرد عرق روی پارکت کف می چکید.. پشت کردم و به لبه ی پنجره ی باز تکیه زدم به روبروم که در بود خیره شدم.. همچنان افکار منفی مثل گروه بزرگی از مورچه ها از درون مغزم رو میخوردن حسشون میکردم.. واقعی بودن..
چیزی در درونم خالی شد.. انگار دریای درونم به آنی خشک شده باشه لیوان رو از آب پر کردم لاجرعه سرکشیدم... عطشم بیشتر شد دوباره و چندباره لیوان رو پرکردم تند نفس می کشیدم و سرم گیج میرفت.. سر پاهام هم گیج میرفت.. توان ایستادن نداشتم.. اینکه من تو این خونه و این سکوت دیوونه کننده تنها بودم داشت اعصابم رو به انتها می رسوند.. دیدن این اتاق و هوای مرگی که تو فضا بود قلبم رو می لرزوند..
-همه چی خراب شد؟
romangram.com | @romangram_com