#نگهبان_آتش_پارت_169

خیلی زود به خودم اومدم و قبل از اینکه کسی من رو ببینه با گام های بلند خودم رو به درخت نزدیک خونه که همیشه برای دیدنشون می ایستادم رسوندم و مخفی شدم..

نگاهم به دیوارهای کاهگلی خونه افتاد.. به خودم گفتم وقتی به این خونه اومدیم فکرمیکردم هیچ چیزبرای از دست دادن نداریم اما من معنای واقعی ازدست دادن رو وقتی تواین خونه بودم تجربه کردم

رفتم.. رفتم تا دیگه تکرار نشه تا جونم رو، زندگیم رو سپر بلای عزیزام کنم..

هوا تاریک تر شده بود دوساعتی بود که به انتظار سیاوش بی حرکت ایستاده بودم.. اما نیومد

چندین بار کسایی از کوچه رد میشدن اما هیچ کس به مردی که خیلی وقت بود که ایستاده مرده بود حتی شک نمیکرد

حال سلیمان رو داشتم که چهل روز باتکیه بر عصایش مرده بود..

مثل من.. عصای اون قدرت و بزرگیش بود اما من باتکیه به انتقام سرپا بودم

تاوقتی آتش این کینه منو از ریشه بسوزونه ومن باسقوط هولناکنم مرگم رو فریاد بزنم

بگم مردی که در بیست سالگی مرد اما در هشتادسالگی به خاک سپرده شد..

پوزخند زدم این متن تنها چیزی بود که حالم رو توصیف می کرد.. چشمم به در بود اما نه سیاوش و نه حتی مادر ازش بیرون نیومدن..

بی قراری داشت خونم رو از رگ هام میکشید سخت و دردآور.. کوچه تاریک شده بود و تنها بانور ضعیف چراغ های نیم سوز روشن بود..

به ساعتم نیم نگاهی انداختم.. هشت و نیم شب رو نشون میداد.. اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم.. انگار سیاوش اصلا خونه نبود

آه خدا باید کجا دنبالش بگردم؟ دست مشت شده م رو به تنه ی درخت کوبیدم و از حرص چهرم درهم شد

کمی روی پام جابجا شدم خسته بودم؟

پوزخندزدم.. کوچه خلوت شده بود.. با خودم تکرار کردم

-کجایی؟

به نا گاه یاد اون پسری افتادم که چند وقت پیش سیاوش ازش ماشین گرفته بود.. لبم رو بین دندون گرفتم و زمزمه کردم:

-اگه اونجا هم نباشی...

به سرعت از کوچه رد شدم و جلوی یه تاکسی تقریبا خودم رو پرت کردم.. ماشین با جیغ بدی ایستاد و همونطور که دستش رو روی بوق گذاشت سرش رو از شیشه بیرون آورد


romangram.com | @romangram_com