#نگهبان_آتش_پارت_168

-وقتی با اون دختر بیرون بودی لیلی کجا بود؟

خیلی راحت گفت:

-خونه

اخم غلیظی بین ابروهام نشست..

-یعنی چی خونه؟ خبر نداری چرا؟

-نه بابا از کجا بدونم.. به من گفت عجله نکن و باهم ناهار بخورین.. اما حدسش کار سختی نیست..

کلافه نفسم رو بیرون فرستادم.. من علتش رو می دونستم.. آشغال کثیف.. برای گفتن حرفم تردید داشتم.. گرچه که تعداد افراد بیشتر، امنیت کمتری داشت اما لب زدم:

-کسی رو تو نوچه هات می شناسی که بهش اعتماد داشته باشی و بتونی وقتی تو نیستی امور رو بهت گزارش کنه؟

این رو که گفتم به فکر فرو رفت و ابرو در هم کشید و چینی گوشه ی چشمش افتاد.. زیاد طول نکشید که گفت:

-یکی هست اما باید روش کار کنم.. بهت خبرشو میدم.. اگه تو مشکلی نداری که پای کسی این وسط باز شه بسپر به من..

سری تککون دادم و به محتویات جامونده از ته فنجون نریمان زل زدم و گفتم:

-فقط نمی خوام از اصل ماجرا بویی ببره.. بذار فکر کنه می خوای امنیت لیلی رو تو نبودت فراهم کنی..

از پشت میز بلند شدم و گفتم:

-من باید برم..

و کمی از میز فاصله گرفتم که گفت:

-پیداش کردی دیگه؟

منظورش شنود بود تنها سر تکون دادم و از اونجا بیرون زدم به اطراف نگاه کردم و برای اولین تاکسی دست بلند کردم و سوار شدم..

راننده که آدرس پرسید گیج و منگ آدرس خونه مادر رو دادم.. من باید میرفتم حتی اگه همون جا همه چیز خراب میشد.. بی درنگ جونم رو فدا میکردم اما مطمئن بودم که نمیذارم سیاوش هم از دست دلم بره..

یک ساعت بعد به خیابون باریکی که انتهاش خونه ای قرارداشت که درست ده سال پیش ترکش کرده بودم.. تو بدترین زمان.. باپرداخت کرایه از آبراهه ی کوچیکی رد شدم.. آروم قدم برمی داشتم اما خودم آرامش رو تو تاکسی جا گذاشتم نفسام سنگین شده بود.. اونطرف کوچه زنی با چادر در حالی که بادیدن شخصی باوضعیت من متعجب شد.. من از سرعتی که به قدماش بخشید، متوجه ترسش شدم.. پوزخند زدم حق داشت بیشتر به قاتل ها شبیه بودم شاید هم مردی که توزمان گم شده یقه کتم رو بیشتر به صورتم چسبوندم..


romangram.com | @romangram_com