#نگهبان_آتش_پارت_163

بی توجه رو گرفتم و از شیشه به بیرون زل زدم.. مدام زیر لب غرولند میکرد.. با این حال آرامش من عجیب نبود.. بالاخره روبروی کافه ای ماشین رو نگه داشت..

-اینجاست؟

و به طرفم چرخید

-هی عمو کرایت میشه بیست تومن..

از جیب کتم سه تا ده تومنی بیرون آوردم و به دستش دادم و با طعنه گفتم:

-اینم بخاطر خوش صحبتیت..

و از ماشین پیاده شدم.. به نمای نوستالژی کافه نگاه کردم.. وارد که شدم عینکم رو بیرون آوردم و با چشم دنبالش گشتم و در آخر تاریکی فضا رو شکستم و دیدم روی صندلی کنار پنجره که شبیه به بناهای تاریخی می نمود نشسته بود.. گارسونی بهم نزدیک شد

-سلام خوش اومدین جا رزرو کردین؟

-نه

-پس بذارید راهنماییتون کنم.. اگر تمایل دارین سیگار بکشین می تونین اون سمت بشینین..

اشاره ش به نریمان بود..

روبه مرد که تقریبا هم سن خودم بود گفتم:

-ممنون انگار همراهم رو دیدم

لبخند زد و من به طرف نریمان رفتم.. به پشتی صندلی تکیه داده بود و چشماش رو بسته بود

جلورفتم و بی توجه به نگاه های خیره افراد حاضر مقابلش روی صندلی نشستم

دستام رو که با دستکش پوشونده بودم رو روی میز گذاشتم:

-شنود رو توی کتم جاساز کرده بود..

چنان جا خورد که چند نفری به ما نگاه کردن با تته پته گفت:

-خ خودتی؟


romangram.com | @romangram_com