#نگهبان_آتش_پارت_157

شرمنده سر به زیر انداخت و بسته خریدها رو روی تخت گذاشت.. با ببخشید کوتاهی از اتاق خارج شد.. به ساعت نگاه کردم.. چهار و سی دقیقه عصر رو نشون میداد.. با حرص زمزمه کردم:

-پس واسه همین امروز منو از خونه دور کرد.. پست فطرت..

بایدم منو دختر خودش ندونه و چه خوب که قبولم نداره روی تخت نشستم.. تصورم از مادر هیچ شباهتی به این زن نداشت.. اشکام رو پاک کردم.. با خودم گفتم همین فردا برمیگردم نروژ..





(تاویار)..





سه ساعتی بود که روی تخت طاق باز، دراز کشیده بودم و داشتم به جسم کوجیک بین انگشتم نگاه میکردم..

طبق پیغامی که نریمان بهم داده بود.. یه دستگاه شنود

که هنوزم کار میکرد.. پوزخندی زدم..

توی چهارساعت تمام خونه وماشین رو گشتم و در آخر اون رو وقتی کتم رو بیرون آوردم، دیدم.. حتما وقتی بهم نزدیک شده به لباسم چسبونده بود.. اون رو توی مشتم گرفتم وبه تشک کوبیدم آروم لب زدم:

-بیچاره.. پس کو اون هوش و ذکاوت، گرگ پیر؟

ازروی تخت بلند شدم و در کمد رو باز کردم شنود رو درست همون جایی که بود گذاشتم درست زیر لبه ی کوچیک آستین سمت چپ کتم و باز پوزخند زدم.. در رو بستم موبایلم رو از روی عسلی برداشتم و از اتاق بیرون زدم.. اون با خودش چه فکری کرده بود؟ این کارش مثل شنود گذاشتن توی قبره.. چه احمقانه.. قفل گوشیم رو باز کردم چند ثانیه به زمینه سیاه گوشیم نگاه کردم ودر آخر پیامک باز نشده از کسی که منتظرش بودم رو باز کردم.

"سلام.. درست چهار ساعت پیش بسته رو تحویل دادم.. و از یک ربع پیش به دستش رسید همه چی آرومه؟ داری چیکار میکنی؟"

پوف کشیدم

بازم پرسیدن سوال هایی بیجا..

پیام دادم

"خوبه.. تو نگران نباش کارت خوب بود باز منتظر باش.."


romangram.com | @romangram_com