#نگهبان_آتش_پارت_155

-بامن بودین؟

اخم کردم

-آره

تعجبش بیشترشد.

-تا کی باید تو سرما وایسیم؟

هول و دستپاچه گفت:

-ب ببخشید حق با شماست.

و به محض گرفتن کتش، با گام های بلند به طرف جایی که ماشین بود رفت.. هوا سرد بود و پرنده ها باسرو صدا به دنبال یه جای گرم میگشتن.. ماشین نریمان که مقابلم ایستاد درو باز کردم و سوار شدم هوای گرم ماشین پوست سردم رو مورمور کرد.. یه پیام به گوشیش اومد و اون هیچ عکس العملی نشون نداد.. تارسیدن به عمارت هیچ کدوم حرفی نزدیم.. درماشین توسط یکی از نگهبان ها باز شد پایم رو که از ماشین بیرون گذاشتم نریمان لب زد:

-اگه ناخواسته ناراحتتون کردم عذر میخوام

نگاهش کردم ناراحت بود

-مهم نیست

و پیاده شدم.. اون یکی نگهبان در رو باز کرد و من وارد امارت شدم

-سعید بیا این پاکت خرید ها رو ببر داخل

-چشم آقا نریمان شما نمیاید؟

-من کار دارم.. حرف نزن عجله کن

از حیاط رد شدم و وارد ساختمون شدم

کسی نبود اما از سمت سالن ویژه صدای خنده یه زن رو شنیدم خوب که گوش دادم.. متوجه لیلی شدم.. خواستم به اتاقم برم اما بین راه کنجکاوی مانع رفتنم شد.. اطرافم رو خوب نگاه کردم هیچ خبری نبود.. خیلی آهسته به سمت صدا رفتم.. کم کم زمزمه های یه مرد رو شنیدم.. بی اراده لبخند زدم.. حتما تاویار بود.. آروم از سه پله بالا رفتم حالا کامل می شنیدم..

-همه چیز عالی پیش میره

لیلی بود که بالحنی کشدار حرف میزد


romangram.com | @romangram_com