#نگهبان_آتش_پارت_154
-چیی؟
خونسرد گفتم:
-همین که گفتم
و جهت مخالف ماشین رو گرفتم و به راه افتادم صداش رو شنیدم:
-صبر کنید هواسرده
اعتنایی نکردم و به راهم ادامه دادم ولی کمی بعد چیزی روی شونم حس کردم و در کمال تعجب دیدم
نریمان بود که کتش رو روی دوشم انداخت.. برای چند لحظه کوتاه نگاهمون در هم گره خورد و من بی اراده به یاد دوگوی سیاه چشم های تاویار افتادم.. زود چشم گرفتم
من من کنان گفت:
-اگه خانم بفهمه.. خیلی بد میشه لطفا بیاید برگردیم
حرف میزد و من بابوی عطر گرمی که از کت نریمان بلند میشد باز مثل احمق ها به یاد تلخی عطر تاویار افتادم.. دیگه داشتم کلافه میشدم.. به خودم نهیب زدم
بسه دیگه صدف دیوونه این قدر به اون کوه غرور لعنتی فکر نکن.. خیلی از ماشین دور شده بودیم.. بوی عطر داشت آزارم میداد.. بین راه ایستادم نریمان گفت:
-چیشد خانم؟
کت رو بیرون آوردم و به سمتش گرفتم به دست دراز شدم نگاه کرد
-بپوشید هوا..
بین حرفش پریدم:
-نیازی بهش ندارم.. برو ماشین رو بیار
مات کارام بود.. تمام کارام یه لجبازی بیشتر نبود.. اما اون مرد با چیزایی که از اون کوه غرور یادم میومد کلا سیستم اعصاب و دلم رو برهم میزد زیر لب گفتم:
-لعنتی
نریمان متعجب گفت:
romangram.com | @romangram_com