#نگهبان_آتش_پارت_151
-کی می رسیم؟
انگار از سوالام کلافه شد که پوف کشید..
-ده دقیقه ی دیگه..
درست ده دقیقه ی بعد مقابل یک پاساژ نگه داشت.. پیاده شد و درو برام باز کرد و من هم پیاده شدم.. به ساعتم نگاه کردم ده و نیم صبح رو نشون می داد.. دو ساعتی رو کل پاساژ رو گشتیم و در کمال تعجب نریمان برای من لباس انتخاب می کرد و اصلا نظر من رو نمی پرسید.. وقتی هم مخالفت یا اعتراض می کردم می گفت خانوم دستور داده.. هر دقیقه مثل شکنجه بود.. اینا دیگه چه جور آدمایی هستن؟ خسته بودم و حالت تهوع داشتم.. حدود ساعت یک و نیم بود که با کلی نایلون خرید به طرف ماشین رفتیم..
-شما سوارشین منم اینارو بذارم صندوق عقب..
با بی حوصلگی در ماشینو باز کردم و سوار شدم و محکم درو به هم کوبیدم.. چند دقیقه ی بعد در ماشینو باز کرد و پشت فرمون نشست..
-بریم خونه..
-دیروقته اول ناهار می خوریم بعد..
-نیازی نیست بریم خونه..
با حالت خاصی گفت:
-ولی من یه رستوران خوب می شناسم که غذاهای خوبی داره.. قول میدم غذا رو با سلیقه ی خودتون بخورین.. مطمئنم خوشتون میاد.. انصاف نیست اولین باره اومدین ایران بهتون بد بگذره و جایی نرین..
پوزخند زدم:
-اینطوریه؟
نگاهم کرد و من سکوت کردم.. انگار از این سکوت تاییدیه گرفته باشد بی حرف ماشین رو به حرکت درآورد.. من هم حرفی نزدم.. نیم ساعت بعد مقابل یه رستوران با نمای شیشه ای ماشین رو نگه داشتو خودش قبل از من پیاده شد.. از نمای رستوران مشخص بود که جای لوکسی بود.. درو برام باز کرد و من پیاده شدم.. از این مرد خوشم نمی اومد.. خودش جلو رفت و من هم با اکراه پشت سرش حرکت کردم.. حتی نمی دونست باید با یه خانوم چه رفتاری داشته باشد.. از جنتلمن بودن فقط در باز کردن رو بلد بود..
از دو پله کوتاه بالا رفتیم.. در به طور خودکار باز شد به محض ورود توجه چند نفر به ما جلب شد نریمان کنارم ایستاد.. آروم گفت:
-دوست دارید کجا بشینیم؟
بی توجه به نگاه های خیره بقیه بی حرف از سه تا میز دایره شکل رد شدم و گوشه ی سمت راست کنار یک گلدون گل نشستم از این جا به همه جا دید داشتم
نریمان هم رو به روم نشست:
-خب
romangram.com | @romangram_com