#نگهبان_آتش_پارت_149

کیفم رو روی دوشم تنظیم کردم و از در خارج شدم.. ماشین رو دیدم.. نگاه غضبناکم رو به دو نگهبان انداختم

ونریمان در ماشین رو باز کرد و من بی حرف سوار شدم و خودش ماشین رو دور زد و سوارشد.

هردو ادای احترام کردن و ماشین به حرکت دراومد..

تا بحال هیچ زمان تهران رو ندیده بودم اون هم در روشنایی روز.. از پنجره بیرون رو نگاه میکردم.. شهر شلوغ بود.. مردم باعجله از کنار هم رد میشدن.. مادر پدری رو دیدم که دست دو بچه کوچیکشون رو گرفته بودن.. من در مورد ایران و فرهنپ و پوشش مردم زیاد اطلاعات داشتم اما دیدنش حال عجیبی داشت.. ماشین که پشت چراغ قرمز متوقف شد، ماشینی که درست کنارم قرار گرفت و دیدم که با مشت به فرمون می کوبید حتما این عصبانیت به ترافیک برمیگشت.. حتی کمربند هم نبسته بود اصلا انگار مسئله مهمی نیست.. به نریمان نگاه کردم اما اون کمربند داشت.. ساکت بود و گاهی به موبایلش نگاه می کرد بیخیال اطرافم شدم و رو به نریمان گفتم:

-منتظر کسی هستی؟

چراغ سبز شد و ماشین رو به حرکت درآورد.. جوابمو نداد.. با تشر گفتم:

-حتما اجازه نداری جواب بدی نه؟

همونطور که نگاهش به روبرو بود گفت:

-اجازه ندارم حرف بیجا بزنم..

-آها.. یعنی جواب دادن به سوال من حرف بیجاست؟

از تو آینه نگاهش به من بود..

-من چنین جسارتی نمی کنم..

از کیفم گوشیم رو بیرون آوردم.. وارد لیست مخاطبینم شدم و یک دفعه روی یک شماره ثابت موندم.. همون مرد مرموز.. تاویار و یه عکس آتش سرخ که شعله هاش آدم رو به وحشت مینداخت اما یه حس گرمابخش هم داشت..

آخرین باری که باهاش حرف زده بودم لحن خیلی بدی داشت و باهام بد حرف زده بود و اگر اون شب این اتفاق نمی افتاد شاید می تونستم الان بهش زنگ بزنم.. بی خیال شدم و تلفن قفل شده رو در کیفم انداختم.. که صدای تلفن همراه نریمان سکوت بینمون رو شکست.. برای چند لحظه ای به صفحه ی گوشی نگاه کرد.. حس می کردم دستپاچه شده در حالی که اصلا مشخص نبود.. هنوز هم از آینه حواسش به من بود.. با حالت خاصی گفتم:

-می تونی صحبت کنی من به خانومت چیزی نمیگم..

خیلی خونسرد گفت:

-چیز مهمی نیست.. می تونین بگین.. تماس کاریه..

حرصی رو گرفتم و از پنجره به بیرون زل زدم.. اما گوشم به حرف هاش بود.. دکمه ی اتصال رو زد و خیلی خونسرد شروع کرد به حرف زدن...

-سلام.. منتظر تماستون بودم.. آره اما زیاد نه..


romangram.com | @romangram_com