#نگهبان_آتش_پارت_148
-چشم..
اون خواست به طرفی که من هستم بیاد که انگار چیزی به یاد آورده باشه باز برگشت.. حالا فهمیدم اسمش نریمانه تند گفت:
-چیزی فراموش کردین؟
-نه فقط واسه هیچ چیز عجله نکن دیرشد نذار گرسنه بمونه.. مهمونم خیلی عزیزه..
دستم مشت شد.. چرا اینقدر رو این کلمه تاکید داره؟ چرا حس کردم باحرص بیان کرد..؟
-چشم
-همین جا منتظر باش
و نریمان سرتکون داد.. سریع کامل پشت گلدون مخفی شدم.. دیدم که با ناز خیلی ظریف از پله هایی بالا رفت که از روبرو هلال ماه رو تو ذهنم تداعی می کرد.. ازش متنفر بودم؟ نبودم؟ من توی تصوراتم مادری داشتم که اصلا شبیه به اون نبود.. راستش اون اصلا به مادرها شباهت نداشت.. سرد و بی احساس بود.. به خودم که اومدم به جای خالیش خیره شده بودم.. چند باری پلک زدم و خودم رو به اتاقم رسوندم.. از کمد همون لباس شب اول ورودم رو پوشیدم.. به خودم عطر زدم و با برداشتن کیف و گوشیم از اتاق خارج شدم.. وارد سالن که شدم به دنبالش چشم چرخوندم و روی یک مبل دیدمش خیلی زود متوجه حضورم شد
آدم های اینجا چقدر هوشیار بودن.. از جا بلند شد و گفت:
-سلام خانم.. روزتون بخیر.. من نریمان هستم دستیار و دست راست خانوم.. من امروز به دستور لیلی خانوم همراهیتون می کنم.. میتونیم بریم؟
سکوت کردم که ایستاد و نگاهم کرد.. وقتی بی حرکتیش رو دیدم.. یعنی این مرد هم از نسبت من و لیلی خبر نداشت؟ همچنان به من زل زده بود و وجب به وجب وجودم رو آنالیز می کرد.. گفتم:
-چرا نمیریم؟
اخم ریزی کردم که خیلی راحت رو گرفت و به سمت در خروجی اشاره کرد و خیلی محترمانه لب زد:
-منتظر اطلاع شما بودم.. بفرمایید
و خودش جلوتر راه افتاد..
اوف اینا دیگه کین؟ بی حرف دنبالش رفتم باهم از در نگهبانی رد شدیم من حتی توی حیاط هم نمیومدم از هوای پاییزی نفسی گرفتم.. لبخند به لبم نشست.. نگاهم به آسمون بود که چند تیکه ابر باسرعت سعی داشتن از هم بگذرن.. باز جدال این دو ابر حس نقاشی رو در من قلقلک کرد
-صدف خانم؟
چشم از آسمون گرفتم و به نریمان دوختم
کنار ماشین ایستاده بود ومن درست روبروی در باز عمارت قرار داشتم..
romangram.com | @romangram_com