#نگهبان_آتش_پارت_147
-چیکار می کنید؟
لبخندزد همیشه فکرمیکردم اون از دیدنم خوشحال میشه دلم مادر میخواست.. شکوه گفت:
-ناراحت نشدم خانم.. شما رو مثل دختر نداشتم دوست دارم خواهش میکنم.. از خانم ناراحت نشید تا وقتی اینجا هستین سعی کنین کاری که میخواد رو بکنین.. همیشه اینجوری نیستن یه چند وقتیه که به هم ریختن.. درست میشه..
احتمالا شکوه متوجه نبود که با همین حرف ها چه ضربه ای به قلبم میزد. کل وجودم می سوخت..
-یعنی بردش بشم؟
-نه نه من واسه خودتون میگم از رو تجربه
دیگه حوصله ی ادامه ی این بحث رو نداشتم..
-بابت همه چی ممنون میرم حاضر بشم
بلند شد..
-اما شما که هیچی نخوردین.. واای بذارید لقمه چیزی بپیچم..
-نه نمیتونم دیگه چیزی بخورم
و بی معطلی از آشپزخونه خارج شدم اما بین راه متوجه حرف های اون زن با یه مرد شدم خوب که نگاه کردم این مرد رو زیاد دیده بودم باهاش.. حتما براش کار میکرد. راستی کارش چی بود که حالا به خاطر به هم ریختنش با من اینجوری حرف میزد و به خودش جرات توهین کردن به پدرم رو می داد؟ این چه کار بود که همه بهش حق می دادن؟ من نمی تونستم به خودم بقبولونم که با دخترش.. دختری که هرگز ندیده و حالا برای دینش اومده اینقدر بی رحم باشه.. من همیشه پدرمو مقصر می دونستم که مانع این ملاقات ها میشد ولی حالا...
کنار گلدون پایه بلندی ایستادم از این جا خوب می دیدمشون.. همون مرد با کت شلوار سورمه ای باپیراهن مشکی درست مقابل لیلی گردن کج کرده بود.. نیمرخش رو می دیدم.. موهای بلند که پشتش بسته بود.. سعی کردم بشنوم در چه مورد حرف میزدن..
-باید چیکار کنم خانم؟
-باهاش میری خرید
داشتن راجع به من حرف میزدن.. در جوابش اون مرد گفت:
-اما شما چی؟ من بهترنیست پیشتون باشم؟
-نریمان کاری که میخوام رو بکن..
دستی به موهاش کشید
romangram.com | @romangram_com