#نگهبان_آتش_پارت_146

-چرا این کارو میکنی؟

دستش بین راه خشک شد

-چون شما گناهی ندارین

-اما توکه مادرم نیستی.. نمیترسی اخراج بشی؟

ورو گرفتم:

-از اون همه چی بر میاد

لقمه عسل رو به طرفم گرفت

-شما نگران من نباش من دارم وظیفمو انجام میدم.. رسیدگی به شما رو دوست دارم..

و آه کشید.. با اکراه از دستش گرفتم..

-منم اگه خدا بهم دختر یا حتی بچه داده بود الان از شما هم بزرگ تر بود..

فکم از جویدن ایستاد.. نگاهش به جایی خیره بود انگار تویه عالم دیگه ای سیر میکرد..

-آه خدای من شما بچه دار نمیشین؟

دستم رو روی دستش گذاشتم

-من نمیدونستم ببخشید..

نگاهم کرد چشمای قهوه ایش از اشک برق میزد.. لبم لرزید

-خواهش میکنم شما گریه نکنید

و با دست گونش رو لمس کردم.

-من طاقت دیدن گریه کسی روندارم

دستم رو گرفت و بوسید.. خجالت کشیدم و بلند شدم


romangram.com | @romangram_com