#نگهبان_آتش_پارت_145

شکوه بود که بادیدن حالم تند به سمتم اومد..

-ناراحت نباشید

اون داشت چی میگفت؟ ناراحت نباشم؟ نگاهش کردم که با مهربونی نگاهم میکرد و شونه هام رو ماساژ میداد.. لب باز کردم:

-شما هم شنیدین؟

گلوم از حجم بغض درد میکرد.. موهام رو نوازش کرد و اشکم سرازیر شد..

-گریه نکن دخترم قوی باش

به میز بی نقص نگاه کردم و از خودم حالم بهم خورد زمزمه کردم:

-نباید میومدم.. نباید..

توزندگیم تااین حد حقارت نکشیده بودم

-بیاین صبحونه بخورین از دیشت تاحالا چیزی نخوردین

-نمیخوام..

-نمیخوام نداریم.. خانوم به خدا مشکل از اومدن شما نیست.. خانوم تو شرکت به مشکل خوردن.. شما مهمون ویژه هستین.. خودشون خواستن من بهتون برسم و نذارم آب تو دلتون تکون بخوره.. خواستن بیست و چهارساعته حواسم به شما باشه..

دستم رو از روی صورتم کنار زد و من به گریه م خاتمه دادم.. شکوه رو برای مراقبت از من گذاشته بود؟ به عنوان یه مهمون یا اینکه می ترسید من براش دردسر درست کنم؟ قلبم می سوخت.. وای اگه بابا مهردادم می فهمید... وقتی سکوتم رو دید ازم فاصله گرفت و خودش رو مشغول به وسایل میز کرد

-ببینید براتون چی آوردم.. عسل.. این کره هم خودم درست کردم.. تازه این شیرم آقا بشیر از روستامون آورده

و ملتمسانه به من نگاه کرد که هنوز شوک زده به نقطه ای نامعلوم زل زده بودم..

-نکن با خودت.. حیف این تیله های خوش رنگ نیست خانوم؟ ماشالله چشماتون مثل دریاست.. آدم می تتونه خودشو توش ببینه اینقدر که شفافه.. مخصوصا حالا..

به اطرافش نیم نگاهی انداخت و کنارم روی صندلی نشست..

-بذارین خودم براتون لقمه بگیرم

نگاه غم زدم رو بهش دوختم


romangram.com | @romangram_com