#نگهبان_آتش_پارت_144
داشتم دیوونه میشدم اون حق نداشت به پدرم توهین کنه
از سر میز که بلند شد گفتم:
-حرفتون رو راجع به پدرم پس بگیرین
باخنده گفت:
-چی؟
الان درست روبروم بود سر تا پاشو از نظر گذروندم.. تند و حرصی نفس می کشید.. من با حالی نزار و قلبی که محکم می کوبید شکوه رو دیدم که سردرگم به صحبت های ما گوش می داد و به حتم چیز زیادی از این مکالمه نمی فهمید..
-گفتم حرفتو پس بگیر
صدام می لرزید و من همچنان می خواستم قوی باشم..
-اون یه مرد شریفه اجازه نمیدم نه شما نه هیچ کس بهش بی احترامی کنه..
بااین حرفام تکرار کرد
-مرد شریف؟... اون یه بدبخت بیشتر نبود.. من آدمش کردم..
کینه توزانه به چشم های بی قرارم زل زد و با همون لبخند تمسخربرانگیز گوشه ی لبش گفت:
-شکوه تو بهتره به کارای بیرون برسی.. برو..
شکوه خیلی تند و سریع چشمی گفت و رفت و من هنوز تند و عمیق اکسیژن هوا رو می بلعیدم و آروم نمی شدم.. لیلی به خودش اشاره کرد.. نزدیک تر شد و دست زیر چونم گذاشت:
-می فهمی؟ من اون مثلا مرد شریف رو آدم کردم.. البته که تو نبایدم بدونی.. خوب گوش کن اینجا خونه ی منه.. تو اینجا موندی چون من خواستم چون من اجازه دادم و گرنه حتی تو ایران هم نمیتونستی بمونی دختر جون.. حالاهم صبحانه بخور.. چون باید بری خرید..
و به لباسم طوری نگاه کرد که خجالت کشیدم
-یک.. توخونه من این لباس های مسخره رو نپوش.. دو... از دختر های لوس متنفرم.. پس مواظب رفتارات باش.. تو تمام این خصوصیات چندش آور رو داری
و قبل از هر عکس العملی از کنارم رد شد.. به ااندام ظریف و بی نقصش از پشت خیره شدم.. کف هر دو دستم خیس عرق بود و من مثل ماهیی دورافتاده از آبی مدام لب باز و بسته می کردم اما توان حرف زدن نداشتم... رفت و من همون جا روی صندلی فرو ریختم و با دست صورتم رو پوشوندم.. به محض بیرون رفتن لیلی، صدا قدم های شکوه رو شنیدم و وارد آشپزخونه شد و گریه م شدت گرفت:
-ای وای چیشد خانم..
romangram.com | @romangram_com