#نگهبان_آتش_پارت_131
باهم به طرف سالن غذاخوری رفتیم.. از گوشه چشم تابلوها و دیوارکوب ها رو از نظر گذروندم.. همه چیز سرجاش بود.. چرا؟ لیلی از ما جلوتر بود و داشت با دو خدمتکار همزمان حرف میزد
-همه چیز حاضره؟
-بله خانم..
حواسش به ما بود که حالا بافاصله از هم اما کنار هم راه می رفتیم.. ولی من خودم رو سرگرم نگاه کردن به اطرافم نشون دادم..
-خوبه تو برو.. شکوه تو دنبالم بیا
تنها چیزی که کم بود عکس های خانوادگیمون بود.. دستم مشت شده م رو توی جیبم فرو کردم.. گرمم بود و این تنگی لباس نفسم رو می گرفت.. باز صداش رو شنیدم:
-چرا ایستادی؟ صدف جان چیزی نشده عزیزم ناراحت نباش
وبا طعنه ادامه داد:
-حتما منتظر یه فرصت بودی که بهم بگی..
نگاهش کردم شرمنده سر به زیر انداخت.. این دختر چقدر آروم شده بود.. اگر این دختر حرفی نزده بود پس یا من رو از دوربین ها دیده یا خدمتکارها...
داشت با انگشتاش بازی می کرد و گاهی هم دامن مشکی کوتاهش رو پایین می کشید.. موهاش رو که روی شونه راستش ریخته بود باعث میشد جز یه نیمرخ از صورتش چیزی نبینم.. پوزخند زدم:
-بیاین دیگه
بی حرف جلو رفتم و باهم به سمت میز رفتیم
-بفرمایید..
نگاهم به میز دوازده نفره افتاد این چه عذابی بود؟ من اینجا چیکار میکردم؟ تک تک خانوادم رو به یاد آوردم روی همین صندلی.. آه خدااا..
-بشین راحت باش.. صدف توهم بیا..
وخودش پیش رفت و صندلی که جای مادرم بود رو عقب کشید.. قلبم فرو ریخت و نفهمیدم چطور این حرف رو به زبون آوردم
-من همین جا میشینم
بین راه متوقف شد..
romangram.com | @romangram_com