#نگهبان_آتش_پارت_132

-چرا؟

من فقط میخواستم جلوی من روی صندلی مادرم نشینه.

سرد گفتم:

-اینجا راحت ترم..

و روی صندلی نشستم.. میز رو دور زد و مقابلم نشست نفسم رو شل بیرون فرستادم.. به صدف اشاره کرد زود بنشینه اون هم اطاعت کرد.. شاید رفتارهای این زن با صدف باید شک و تردیدم رو نسبت بهش از بین می برد که شاید صدف با لیلی همدست بود اما.. حضورش درست راس ساعت تو اون شب کذایی این اجازه رو بهم نمی داد..

به میز نگاه کردم.. پر بود از انواع غذاهای اشرافی.. برآمدگی سینش تو اون لباس زننده درست مقابل دیدم بود.. همه ی حرکاتش از روی عمد بود..

پوست سفید و اندام بی نقص و صورتی که جوونتر از سنش نشون میداد تنها سلاح هایی که در دست داشت همین بود.. اما من گزینه انتخابی خوبی نبودم چون هیچ حسی نداشتم..

به قاشق و چنگال های نقره که برعکس چیده شده بودن، پوزخند زدم.. اون حتی ساده ترین ها رو از من نمی دونست... مثلا همین چپ دست بودنم.. ابدا عجیب نبود..

سنگینی نگاهش روی گردنم فشار وارد میکرد اما آروم قاشق رو به دست چپم دادم که گفت:

-خب از خودت بگو.. اون اتفاق ناخوشایند چطوری افتاد که باعث شد تو قبل از آشنایی با من به خونم بیای.. این برام خیلی جالبه..

بی میل و خونسرد کمی از استیک بریدم و به دهنم گذاشتم و در سکوت خوردم دستاش رو زیر چونش زده بود و با پررویی به من نگاه میکرد این قدر صدف رو نادیده میگرفت که حتی فراموش میکردم اوهم حضور داشت..

-شما حتما من رو می شناسید که به خونتون دعوتم کردی به عنوان مهمون ویژه.. اون هم دیگه گذشته و ترجیح میدم از اتفاقات تلخ صحبت نکنم.. در همین حد که بدونید این اطراف مکان های تجاری زیاد هست و من قرار کاری برگذار می کنم..

کمی آب نوشیدم.. بلند خندید که با حرفم ساکت شد..

-شما ازخودتون بگو..

و به صدف که حتی به غذاش دست هم نزده بود نگاه کردم..

-مثلا ایشون رو معرفی کنید

هردو بهم نگاه کردن

-اون روز شرایط واسه آشنایی نبود..

منتطر نگاهش کردم.. حتی یک در صد هم نسبتشون برام مهم نبود..


romangram.com | @romangram_com