#نگهبان_آتش_پارت_130

-اتفاقا همون روز گفته بودم یه روز برای عذرخواهی میام اما نمی دونستم قراره ملاقاتمون به این صورت باشه..

از عمد اسمی از دوربین مدار بسته نیاوردم.. اگر اون حرفی نزده پس حتما از دوربین ها دیده بود.. داشت امتحانم میکرد.. صدف خواست حرفی بزنه که با ورود پیشخدمت که از قضا همون کسی بود که روز اول منو دیده بود ساکت شد..

-خانم جان شام حاضره

و به من نگاه کرد.. چشماش تا آخرین حد گشاد شد.. حواسش به تمام اعمالم بود

بیچاره میخواست به وسیله ی یه دختر بچه و یک خدمتکار منو تو تله بندازه.. ههه

-اتفاقا همین خانوم هم اون روز اونجا بودن

با تعجب ساختگی گفت:

-جدا؟ خیلی جالبه..

-بله.. البته من حال مساعدی نداشتم اما خوب یادمه شما اونجا نبودید

-باشه شکوه تو دیگه برو..

-چ چشم خانم..

و رفت.. اینبار تیرش به سنگ خورد اصلا مهم نبود که چرا نگفته.. اما اون از اول بانقشه جلواومد.. این مهمونی هم برای همین بود.. بلند شد و مقابلم ایستاد.. من به صدف هم شک داشتم.. شباهت ظاهری این مادر و دختر عصبیم می کرد..

-نمیدونستم تا این حد داستانمون جالب باشه پس خیلی حرف واسه گفتن هست..

چشم از بار کوچیک شیشه ای کنار دیوار گرفتم درست روبروم ایستاده بود.. چشم بالا کشیدم و از جا بلند شدم.. حالا قدش تا لب هام بود با کمک اون کفش ها.. من ذهنم درگیر این بود که چرا ما رو به هم معرفی نمی کرد..؟ همچنان می خواست وجود این دختر رو انکار کنه..؟ می خواست یه راز بمونه؟

-اون فقط یه اتفاق ناخوشایند بود

و سرم رو کج کردم.. در حالی که نگاهم رو به پشت سرش که صدف باترس توی مبل فرو رفته بود دوختم، نفسی تازه کردم.. وقتی متوجه بی محلیم شد با حرص گفت:

-بهتره بریم تا شام سرد نشده

داشت فرار میکرد..

-حتما بریم..


romangram.com | @romangram_com