#نگهبان_آتش_پارت_129
من باوجود آشوب درون شک نداشتم ظاهر خونسردی داشتم.. نگاه از بی قراری اون دختر گرفتم و گفتم:
-خب ازم خواستی بیام منم الان اینجا هستم
بی شرمانه دستاش رو روی دست هام گذاشت.. دستم رو پس کشیدم.. ناراحت شد اما باز خودش رو نباخت.. بی شک تاحالا پس زده نشده بود نگاهش رو بین ما چرخوند و رو به صدف گفت:
-چرا هنگام ورود اینقدر شوک بودی عزیزم؟
سربالا کرد و به من نگاه انداخت و به پشتی مبل تکیه داد و با همون حالت خاص نگاه، پارو پا انداخت:
-من فکر کردم شاید هم رو میشناسین؟
داشت یه دستی میزد.. اون شک کرده بود؟
ترس نگاه اون به این شک دامن زد.. شتاب زده گفت:
-چی؟
لیلی خندید و با حالت تمسخر گفت:
-اما توکه تازه به ایران اومدی
نگاهش کردم همون چیزی توچشماش بود که اون روز توی اون خونه و حتی بدو ورودم به اینجا دیده بودم و حالا داشتم درک میکردم.. اون داشت منو امتحان میکرد..
اگه تا این حد نمی شناختمش قطعا اینجا آخر راه بود.. شروع نشده به پایان می رسید.. خیلی ریلکس گفتم:
-من قبلا اینجا اومدم اینو وقتی باز پا به این خونه گذاشتم فهمیدم..
اون باترس و لیلی با کنجکاوی و تعجب نگاهم کرد..
-یکم عجیبه اما چند وقت پیش تو نزدیکی اینجا، یه اتفاق ناخوشایند واسم افتاد و ایشون کمکم کردن.. بهتون گفته بودن؟
دست به سینه شد.. خونسرد ادامه دادم:
-فکر نمی کردم بازم به اینجا بیام.. چه تصادف جالبی..
و رو به صدف که مات و مبهوت مونده بود زهرخندی زدم و گفتم:
romangram.com | @romangram_com