#نگهبان_آتش_پارت_10

کمی تو جام جابجا شدم دردم بیشتر شده بود اونقدر که لبمو برای ناله نکردن به هم فشردم.. دست رو پیشونیم گذاشت:

-تب دارین

بدنم سرد و گرم میشد.. مثل مار به خودم می پیچیدم

-فکر کنم اثر مسکن ها رفته الان بهتون دارو میدم

اینو گفت و زود از اتاق بیرون رفت..

پلکم مدام روی هم می افتاد و ذهنم روی یه مسئله ثابت نمیشد.. اون اینجا بود؟ اینجا چه خبره؟ از این سردرگمی کلافه بودم.. چرا من از دلیل نیومدنش بی خبر بودم؟ آخ نریمان.. آخ.. زمزمه کردم:

-اون عوضی ها..

آخ.. داشتم هزیون میگفتم.. انگار ناله هام داشت به فریاد تبدیل میشد.. درد رو تو جای جای بدنم حس میکردم

-دارم میمیرم..

از ناتوانی که درد باعثش بود متنفر بودم.. پس کجا رفت؟ حالا دیگه کل اتاق پر از صدای نفس های کشدارم شده بود که در با شتاب باز شد و من بین پلک های نیمه بازم همون دختر و یه مرد با کت شلوار و کیف به دست دیدم که وارد شدند.. کمی بعد سوزش چیزی توی دستم و مایه ای که وارد رگم شد درآخر از بین رفتن درد بی امانم.. کم کم صداها داشت به گوش کرم می رسید.. همون مرد که متوجه شدم دکتر بود منو مخاطب قرار داد:

-پسر جان چرا از جات بلند شدی؟ به بخیه هات فشار اومده برای همین اینطور شدی..

-من باید برم

-کجا بااین وضعیت؟ شکمت سیزده تا بخیه خورده.. خیلی شانس آوردی صدف خانوم پیدات کرده..

با شنیدن حرفاش اخم کردم.. صدف..

بی توجه به گره کور اخمم، رو به صدف گفت:

-واسش سوپی چیزی آماده کنید.. داروهاشم سرساعت بخوره..

صدف سرتکون داد و تشکر کرد.. بعداز خداحافظی تا دم در همراهیش کرد و من شنیدم که خیلی آهسته گفت:

-باورم نمیشد این اتفاق زمانی بیفته که شما تازه برگشتین و صاحبخونه هم نیستن..

صدف با نیم نگاهی به من رو گرفت.. اما من نگاه نگرانش رو به خوبی درک کردم.. صاحبخونه؟ اون لعنتی کجا بود؟ سرم از تکرار این سوال رو به انفجار بود.. باید می رفتم.. بیش از این توان موندن نداشتم.. همه چیز می تونست به بهترین شکل پیش بره اما.. آخ نریمان..


romangram.com | @romangram_com