#نسل_عاشقی_پارت_4
من–نمیتونم مهرداد من اونارو از دست دادم
مهرداد+ابجی من فقط تو اونهارو از دست ندادی ها منم از دست دادم
به چشماش نگاه کردم چشمای اون شبیه بابا ابی بودو چشمای من مثه مامان طوسی بهش که نگاه کردم انگار فهمید چی میخوام منو تو اغوشش گمم کرد وقتی بغلم میکنه انگار بابام بغلم کرده. رفتم بالا تو اتاقم ی نگاه به خودم انداختم پقی زدم زیر خنده حالا قیافمو خوبه کسی منو ندیده ریمل که هیچ همش پخش شده بود.من زود احساساتی میشمو زود خوشحال من اصن نمیتونم دودقیقه ناراحت باشم بس که شادم چشمامو لبامم که برای گریه قرمز شده بود تازه دماغمم قرمز شده بود مثه دلقک های سیرک شدم دوباره زدم زیر خنده.
خلاصه ارایشمو تمدید کردم امروز اولین روزیه که ارایش میکردم اونم برای اینکه عیده خلاصه سوییچ پورشه ی خوشگلمو که به لطف رایان بود برداشتمو مثه چی رفتم بیرون.
گفتم رایان
(عشق بچه گیم چه خوشگا و ماه شده بود
-مهلا جان میخوای به وسیله ی من کشته بشی
+وا وجی جون خوب دوسش دارم
شِکر خوردی گم شو پایین ی ملت منتظرتن)
من و روشنا و ارمیا خواهر ارمین و رانا خواهر رایان.اینا همه دختر عمه و پسرعمه هامن و تازه شیطون ترین بچه های خاندان بعد از مننها تازه ی چن تا دیگه هم هستن به اسم های سحر و سوگل و سمیراو سینا اینا سه تا خواهر و ی داداشن که احساس میکنن از دماغ خر نه نه ببخشید فیل افتادن و خیلی خشک و رسمی برخورد میکنن.
وای ببین چجوری خودشون رو تو ماشین خوشگلم جا میکنن ماشین ماکه تکمیل شد ماشین پسرا که شامل مهرداد و ارمین و رایان میشه سوار لامبورگینیه رایان شدن.خلاصه رفتیمو یکم زار زدیم برگشتیم خونه و من رفتم تو اتاقم خب بریم تو کار توصیف ی اتاق که درش به رنگ طلایی-مشکی.
درو که باز میکنی.دقیقا اون وره اتاق ی پنچره ی قدی و سراسری بود و ی تخت دو نفره ای خوشمل سفید طلایی بود پرده هاهم ابی بود و ی فرش که رنگ هاش سفید و طلایی و ابی و مشکی کوچیک درس وسط اتاق روی پارکت ها خود نمایی میکرد روبه روی تختم اون ور اتاق ی میز مشکی و کنارش ی کتابخونه ی کوچیک رفتم و از زیر تختم ی ساک کوچیک نقره ای برداشتمو رفتم سراق کمدم ی مانتوی ابی و ی طوسی و سفید و با کیفو کفش ستشون رو برداشتم خب این از لباس.اول رفتم سمت میز لب تاپم و ی اهنگ خارجی گذاشتم.
بعد ی حوله و مایو و.... .خب همه چی امادس راستی قرار منو روشنا وارمیاو رانا
با داداشامون بریم تو این جمع فقط خواهرای دماغ فیلی نیستن ساعت چهار بود که کله دخترا اومدن تو اتاق من....
من-اتفاقی افتاده؟
بچه ها+........
من-خبر مرگتون بنالین دیگه
روشنا+مهلا ناراحت نشی ها
من-روشی چیشده
روشنا+دماغ فیلی هام میان
من-کی به اونا خبر داد؟
روشنا+نمیدونم ولی الان بد شانسی اینه که سینا هم میاد.
-ااا خب بیاد به من چه گذشته درگذشته اون ی عمر با من بازی کرد حالا وقت این رسیده که من باهاش بازی کنم هه نگران نباشین من حالم خوبه تازه اونجا هم یکم به دستوپا چلفتی دماغ فیلی ها میخندیم تا اینوکه گفتم میخندیدن!!!! حالا نه مثه ادم ها یجوری میخندیدن که گفتم الان که قصر خراب شه این خندیدن قضیه داره.....
ی بار که ما رفتیم شمال اینا هم بودن ی روز که میخواستیم بریم لبه دریا این سه تا ی لباسی پوشیده بودن که عقب لباس رو زمین کشیده میشد این سه تا مثه چی امدن پایین رایان هم جای راه پله ها وایستاده بود و داشت مارو میخندوند این سه تا هم به قول خودشون کم وزنن میگن کم وزن ها ولی هرکولی هستن برای خوشون خلاصه این سه تا هم زمان افتادن روی رایان حالا رایان داره زیر اینا جون میده این سه تا بروبر رایان و نگاه میکنن اخر رایان چنان دادی زد که رنگشون قهوه ایی مایل به سیاه شده بود
romangram.com | @romangram_com