#نسل_عاشقی_پارت_35
من-من خیلی میترسم تا ی هفته نزدیکم نمیشیا
رایان+از این قولا به خودمو خودت نده میدونی چرا
من-چرا
رایان+چون دیووونه شدم زده به کلم خل شدم همش هم تقصیر توی
من-چرا من
رایان+چون دلمو بردی
لبخند زدم و اونم ی لبخند زد محو شدم تو چشماش احساس میکنم مست شدم اونم با چشمای عشقم
عروسی تموم شد و رفتیم تو ماشین که بریم عروسکشون رایان هی از بین ماشین ها لایی میکشید مهرداد هم دنبالمون بود سر هر چهار راهی وایمیستادیم و جوونا هم کارنوال راه مینداختن تا این که رسیدیم به خونمون
اخر منو رایان بودیم با پدرجون و مهرداد با عمو و زن عمو و رانا و روشنا
همدیگرو بغل میکردیمو اول منو رانا بغل هم عر زدیم بعد منو روشنا تو بغل هم بغبغو کردیم که اخرش پشیمون شدم هی منحرف بازی درمیاورد رفتم پدرجون رو بغل کنم
پدرجون+توکه بری قصر سوت و کور میشه که
من-پدرجون قول میدم از فردا بیام پیشه شما
روشنا+نه پدرجون تازه داره میره میتونیم با ارامش بخوابیم
من-خوبه تو هم همپای شیطنتام بودی
پشه+هالا
همه زدیم زیر خنده پدرجون بغلم کرد و پیشونیم رو پدرانه بوسید مهرداد اومد بغلم کنه منم محکم به خودم فشارش میدادم
روشنا+هوش خوردی شوهرمو
منم زبونمو بیرون اوردم و گفتم
من-به تو چه داداشمه
پدرجون+مهرداد توهم
مهرداد+ببخشید پدرجون میخواستم بهتون بگم اما نشد دیگه
پدرجون+ چرا زود تر نگفتی...خوب دیگه بریم شما هم برین داخل
روشنا درگوشم گفت
romangram.com | @romangram_com