#نسل_عاشقی_پارت_27
رفتم تو اشپز خونه خیلی استرس داشتم که کودک درونم اومد در همون حال هم چای میریختم
(+به سلام عروس خانم
-به به سلام بزمچه پارسال دوست امسال اشنا سرخپوست
+بی ادب
-تو استاد ادب)
با صدای پدر جون بلند شدم و با سینی چای رفتم تو حال اول به عمو و زن عمو تعارف کردم بعد به پدرجون بعد به روشنا ورانا بعد هم به رایان وقتی به همه تعارف کردم دیدم که فقط ی صندلی خالی هست اونم کنار رایان به اجبار رفتم کنارش نشستم اونم به طور خیلی نامحوس دستم رو گرفت که دمای بدنم رفت بالا نمیدونم چرا ولی خیلی خجالت کشیدم
**مکالمه بین پدر جون و عمو راشا(پدر رایان)**
پدرجون-خوب پسرم راشا شروع کن
عمو راشا+با اجازه پدر جان ی راست میرم سر اصل مطلب رایان جان که خوب میشناسیدش
عاشق و دلباخته ی مهلا جان شدن و این شد که ما اومدیم اینجا حالا اگه اجازه میدی این دوتا جوون برن تو اتاق تا حرفاشون رو بزنن
پدر جون-مهلا دخترم با رایان برین تو اتاقتون و حرفاتون رو بزنیین
***مهلا***
من-چشم
با بلند شدنم رایان دستمو ول کرد و اونم بلند شد به سمت اتاقم رفتم و رایانم دنبالم اومد رسیدم به اتاق و در رو باز کردمو منتظر شدم رایان بره داخل
رایان+خانوما مقدم ترن
ی لبخند خجول زدمو سرمو انداختم پایین نمیدونم چم شده که خجالت میکشم
رایان+خوب مادموزل من شروع کن
من-.........
رایان+خانوممم چرا حرف نمیزنی
من-......
زیر چشمی دیدم بلند شد و اومد جلوم رو زانو نشست و گفت
رایان+مهلا چرا انقدر خجالت میکشی
من-خودمم نمیدونم
romangram.com | @romangram_com