#ننه_سرما_پارت_9

_نه!نه! اصلا این طور نیست! ما در خانواده ،چه دختر ،چه پسر طوری تربیت شدیم که وقتی یه زندگی رو شروع کنیم ،با همه ی فراز و نشیبش بسازیم و تا پایان ببریمش.

_گاهی واقعا نمی شه!

_انشاءالله که می شه!

_راستی شما چند تا خواهر و برادرین؟

_با اجازه تون پنج تا! خودم و چهار تا خواهر.شما چطور؟

_یکی !

_یکی ؟!

_آره ! فقط خودم هستم.

_خدا شما رو به پدر و مادرتون ببخشه اما یکی کم نیست؟!

_مگه شما چند تا بچه می خواین؟!

«دوباره صورتش سرخ شد و خندید و آروم گفت»

_دیگه سه چهار تا کمتر که...

_سه چهار تا؟!

_خب بعله دیگه! شیرینی زندگی به همین چیزهاست!

_پس با این حساب ،من بعد از ازدواج ،کار بیرون که نمی تونم بکنم هیچ ،برای رسیدگی به خونه و بچه هام احتیاج به کمک دارم !

_به امید خدا! انشاءالله! البته شما در مورد کارِ خونه اصلا نگران نباشین ! شکر خدا از نظر مالی ،اونقدری هست که برای اَمر نظافت و این چیزا،کارگر و خدمتکار استخدام کنیم!

«بعد دوباره خندید و گفت»

__تو خوانواده ی ما رسم اینطوره که خانم خونه فقط به بچه ها و شوهرش برسه!

«ازش واقعا خوشم می اومد!یعنی کم کم داشتم عاشقش می شدم!خیلی با حجب و حیا بود!یه جورایی پاک و معصوم! و عاشق من! البته به سبک خودش! یعنی گاهگاهی یه نگاه کوچولو ،حفظ فاصله در زمان حرف زدن به اندازه ی یک قدم و نیم !مؤدب ،قابل اعتماد و تکیه گاه!قد بلند و خوش قیافه،حتی با ریش!

یعنی تمام اون چیزایی که یه دختر رو جذب می کنه! البته تقریبا ! چون طرز لباس پوشیدنش یه مقدار با سن و سالش نمی خوند!همیشه کت و شلوار می پوشید.البته شیک و سنگین.

خلاصه اون روز کمی دیگه با هم حرف زدیم و بعدش اون رفت سر کلاسش و منم رفتم کلاس خودم.

پاهام درد گرفته بود از بس راه رفتم.دیگه تقریبا نزدیک خونه م .کاش این قسمت آخر رو با تاکسی اومده بودم .

کمی بعد رسیدم خونه و در رو باز کردم و رفتم تو! هنوز بوی پدرم تو خونه هست!خونه ای که ساکت و بی صداست.

اون موقع که تا پامو میذاشتم تو خونه و سلام می کردم،اولین چیزی که می گفت این بود " چرا دیر کردی؟! دلم شور زد! "

حالا قدر اون جمله ها رو می دونم! دل شور زدن! یعنی نگران بودن!یعنی یکی به فکر آدم بودن! و این خیلی اهمیت داره!

ساندویچ رو انداختم رو میز و رفتم تو اتاقم و لباسام رو عوض کردم و برگشتم.فردا روز نظافت خونه بود.خونه که یعنی یه آپارتمان صد و پنجاه متری .

یه نگاه به تمام خونه کردم.برای من زیادی بزرگ نبود؟! اون وقتا که پدرم زنده بود،چون رفت و آمد داشتیم ،آپارتمان بزرگ خوب بود.یعنی پدرم دوست داشت اما حالا که خودم تک و تنها هستم ،یه خرده برام بزرگه!

تلویزیون رو روشن کردم و صداش رو کم.بهش توجهی نداشتم فقط اونقدری که یه صدا تو خونه باشه!

رفتم رو یه مبل نشستم .بیکار،بی برنامه ،بی انگیزه!

می تونست الآن طور دیگه ای باشه! یکی دو تا بچه! شوهری که همین وقتا از سر کار برمی گشت خونه و برام از اتفاقات بیرون می گفت!

بعد ،از کارایی که کردم می پرسید !با هم بیرون می رفتیم! با هم می خندیدیم! با هم بحث می کردیم! با هم دعوا می کردیم! بعدشم آشتی ! و این زندگی بود!

یه صدای تق از تو آشپرخونه اومد !ترسیدم! آروم بلند شدم و رفتم جلو طرف در! صدای ظرفا بود که روی هم لیز خورده بودن. برگشتم و دوباره سرجام نشستم و صدای تلویزیون رو کمی بیشتر کردم!

حالا چیکار کنم؟!

برم نهارم رو بخورم و کمی کتاب بخونم و بعدش بخوابم!

خب که چی؟! که دوباره بلند شم و بازم هیچ برنامه ای نداشته باشم؟!

چرا برنامه ی مسافرت برای خودم جور نمی کنم ؟! با این تورها!

بَد نیست! از نظر مالی که مشکل ندارم! تورهای داخلی،خارجی!

نه!زیاد هم جالب نیست!یه دختر تنها!یه زن تنها!

کار چی باید برای خودم یه کار پیدا کنم!اما کار کجا بود؟!تازه اگرم کاری پیدا بشه باید جواب تقاضاهای نابجای رئیس م رو بدم!یعنی شایدم اینطوری نباشه اما شنیدم که...

نباید بدبین باشم !در هر صورت اینم یه گزینه ایه!باید امتحانش کنم!از بیکاری کار ادم به جنون می کشه!

یه مرتبه تلفن زنگ زد!انگار دنیا رو بهم دادن!حاضر بودم با هر کسی که باشه حرف بزنم!حتی اونایی که در زمان زنده بودن پدرم ازشون بدم می اومد!

زود تلفن رو برداشتم!

-الو!

-خاله جون!

-سلام!شمایین خاله جون؟!

-اره خاله حالت چطوره؟!


romangram.com | @romangram_com