#ننه_سرما_پارت_82
- تو نمی تونی سالهایی رو که من از دست دادم جبران کنی!
- منم از دست دادم.
- این به خودت مربوط بوده!
- ما می تونیم دوباره شروع کنیم!
- نه دیگه!
بعد ساعتم را نگاه کردم که ارام از جاش بلند شد و رفت طرف در و یه لحظه ایستاد و گفت:
- من صبر می کنم! هر چقدر که باشه!
بعد یه کارت از جیبش درآورد و گذاشت رو جا کفشی. و گفت:
این تلفن دفترمه. ادرس رو هم که می دونین. شرکت... طبقه دوم. یه کم فکر کنین. من منتظرتون می مونم!
فقط نگاهش کردم که در باز کرد و خواست بره!
- لطفا این سبد گل را هم ببرید.
- اجازه بدین که این سبد اینجا بمونه! شاید با دیدنش....
- من خیلی سال پیش منتظر این سبد گل بودم. هم من، هم پدرم، هم مادرم! اما الان دیگه این سبد گل بی معنیه!
- مونا خانم لحظه ای که همسرم خواست ازم جدا بشم، به عشق شما ازش جدا شدم! همه اش پیش خودم فکر می کردم که شما رو پیدا می کنم و بعدش رو...
- تو اشتباه فکر کردی! مثل همیشه! برو شاید بتونی با همسرت یه شروع تازه داشته باشی.
یه نگاه دیگه بهم کرد و بعد دولا شد و سبد گل را برداشت و رفت طرف اسانسور و دکمه اش رو زد. منم در رو بستم و از چشمی در نگاهش کردم. کمی بعد سوار اسانسور شد.
ایفون رو روشن کردم و صبر کردم تا رفتنش رو ببینم که دیدم.
برگشتم تو سالن و نشستم.
چند سال منتظر بودم که سعید بیاد! چند سال منتظر بودیم!
یه لحظه به فکر مادرم افتادم. یه مرتبع یاد یه چیزایی افتادم که گه گاه می گفت یا می پرسید!
حالا معنی اون چیزا رو می فهمیدم!
مادرم خیلی منتظر موند! منتظر اومدن سعید! منتظر عاقبت بخیری من! پدرمم همین طور!
اونم خیلی منتظر موند! اما چیزی نمی گفت، نمی پرسید!
هر دوشون تو انتظار مردن!
خیلی دلم می خواست الان اون بابای لات و احمقشرو ببینم که هنوزم همونقدر مغرور و دماغش برباده؟!
با حماقتش زندگی چند نفر رو به هم ریخت؟! دلم می خواست الان می دیدمش و جواب حرفای اون روزش رو می دادم! هر چند که حتما خودش خودش به این جواب رسیده! حتما با خودش فکر می کنه که اگر گذاشته بود سعید با من ازدواج کنه، الان خوشبخت بود! شایدم نه!
رفتم رو تخت دراز کشیدم. خیلی غمگین بودم! نمی تونم بگم چطور غمی تو دلم بود!
سعید بالاخره برگشته بود. همون طور که قول داده بود اما بی فایده !
انتظار منم به سر اومده بود اما اونم بی فایده!
مثل پیدا کردن یه چیز گم شده بعد از چند سال که دیگه بودن با نبودنش فرق نداره!
مثل رسیدن دکتر بعد از مرگ مریض!
مثل اینکه یه ادم بیگناه رو چند سال به یه جرمی زندانی کنن و بعد از گذشت چند سال متوجه بشن که بی گناهه!
مثل اینکه به جلسه امتخان برسی اما ببینی که امتحان تموم شده و همه دارن از جلسه می آن بیرون.
درستی که یه حسی درونم ارضا شد اما یه حسرتم توش به وجود اومد!
این اومدن می تونست خیلی زودتر باشه!
وقتی داشت حرف می زد نگاهش کردم!
کمی چاق شده بود و موهاش تا وسط سرش ریخته بود!
دیگه اون سعید دانشگاه نبود!
حتما منم در نظر اون فرق کرده بودم!
منم دیگه اون مونای دانشگاه نبودم!
ما می تونستیم این متفاوت شدن رو با هم پشت سر بگذاریم که متوجه نشیم! مثل هر روز دیدن خودمون تو اینه! کمتر متوجه تغییرات می شیم! چون ذه ذره اتفاق می افته و بهش عادت می کنیم! اما اینکه یه مرتبه بعد از چند سال یه نگاه تو اینه بکنیم و ...!
بلند شدم و رفتم گاز را روشن خاموش کردم. حوصله ادامه ی اشپزی رو نداشتم!
دوباره برگشتم و رو تخت دراز کشیدم و چشمامو بستم.
می تونستیم با هم خوشبخت باشیم!
می تونست اون بچه بی گناه مال من باشه و شاد!
چطور یه فکر احمقانه عهد باستان زندگی مون رو خراب کرد.
romangram.com | @romangram_com