#ننه_سرما_پارت_81
من ضعیف بودم. من سست بودم.من به دنباله ی کوچیک چسبیده به پدرم بودم!و اون هر لحظه میتونست با یه انگشت منو بکنه و بندازه دور!
بغض گلوش رو گرفته بود.آروم گفت:
-میشه یه لیوان آب بهم بدین؟!
بلند شدم و یه لیوان آب براش آوردم.کمی خورد و گفت:
-من تسلیم شدم و اونام بلافاصله دست به کار شدن.یه دختر از آشنایان برام در نظر گرفته بودن.
-دو سه روز بعد یه مراسم نامزدی.بعدشم عقد و عروسی!
مسخ شده بودم!اصلا نمی فهمیدم داره چه اتفاقی میفته!تقریبا تمام اون مدت،پدر و مادرم بودن که جای من حرف میزدن!
دختر یکی از دوستان پدرم بود.مثل خودمون!اون چیزی که پدرم میپسندید!
من که اصلا ندیده بودمش.یعنی یکی دوبار ،اون هم تو جلس مهمون و نامزدی با چادر و مقنعه و فاصله ی چهار پنچ متری!هر بارم که تو این مدت خودمو به چدرم رسوندم که یه جوری باهاش صحبت کنم،چنان اخم می کرد و عصبانی میشد که درست از فاصله ی یک متری بر میگشتم!مادرمم که از همون اول شیرش رو حرومم کرده بود.یعنی دیگه هیچی.چیکار میتونستم بکنم؟!به سرنوشت تن دادم.
یه خورده دیگه آب خورد.و من به ساعت نگاه کردم که گفت:
-یه دقیقه دیگه هنوز منده. خواهش میکنم بزارین حرفم تموم بشه!
بعد لحظه ای فکر کرد و گفت:
-وقتی ازدواج کردم اصلا نمیشناختمش.اونم همینطور.اونم منو نمیشناخت.اما مجبور بودیم که همدیگر و بشناسیم.
بعد از چند ماه دو چیز و متوجه شدیم.اول اینکه حتی یه نقطه ی مشترک با هم نداریم و دومم اینکه داریم بچه دار میشیم.
چند ماه بعد بچه دار شدیم.
اما یه چیز دیگه رو هم فهمیدیم.اونم اینکه من یه کارمندم در استخدام پدرم و اونم یک کارمند در استخدام پدرش.
مجبوری هردومون وظایفمون رو انجام میدادیم.در یه محدوده ی زمانی.
یعنی صبح ها مه من سرکار بودم تا عصر ،عصر که میومدم تایم کاری مون شروع میشد.یه خرده حرف زدن با هم،یه خردهه با بچه بازی کردن. و شام خوردن و خوابیدن!
روزای پنجشنبه هم ،سر یه ساعت من لباس میپوسیدم اونم چادرش رو سرش میکرد میرفتیم شام خونه ی پدرم، جمعه ها هم به همین صورت،ناهار خونه ی پدر اون بودیم.از شنبه هم برنامه طبق معمول.
بعد یه لبخند زد و گفت:
-اما باید اعتراف کنم که اون از من خیلی قوی تر بود. قوی و باهوش.طبقرسم مهریه اش یه آپارتمان بزرگ بالای شهر بود و به نامش شده بود،طلا و جواهر زیادی هم داشت.یعنی چشتوانه ای که من نداشتم.
یه روز دیدم یه احضاریه از دادگاه برام اومد!تقاضای طلاق کرده بود.باورم نمیشد.
احضاریه دستم بود و روبه روش ایستاده بودم و مات نگاهش میکردم اونم نگاهم میکرد اما نه مثل من بره وار.
وقتی وضعیت منو دید،دستمو گرفت و برد نشون رو یه مبل و خودشم کنارم نشست.اومدم عصبانی بشم و دادو فریاد راه بندازم که دستش رو گذاشت رو دهنم و گفت:
-سعید !تو واقعا از این ازدواج راضی هستی؟! تو واقعا خودت ازدواج کردی؟
نمیدونم چرا یه مرتبه آروم شدم!شاید برای اولین مرتبه در تمام اون سال ها خیلی نزدیک و دوستانه با هم صحبت کردیم.دوستانه و خالصانه!
بهش گفتم نه.خندید و گفت منم نه.ولی الان میتونیم دیگه خودمون باشیم.گفتم با بچه؟گفت ما فعلا به هم احساسی نداریم.چون هردو به این نقش بازی کردن مجبور بودیم! اما حالا دیگه نهاکه این لحظه به بعد بخوایم با لجبازی ادامه بدیم،نفرت ایجاد میشه!انزجار به وجود میاد تو میخوای که من ازت متنفر باشم؟بهتر نیست که با هم دوست باشیم و دوست بمونیم؟ اگه به این وضع ادامه بدیم میشیم دشمن همدیگه! دیگه دوستی نمیمونه!اون وقت هر روز جنگ و دعوا داریم! و بچه باید تو یه
همچین محیطی بزرگ بشه! و وقتی بزرگ شد می شه یه آدم عقده ای و بیمار! حالا تو بگو، این خوبه؟! گفتم نه اما جدایی ام خوب نیست!
گفت: اگه خیلی دوستانه از هم جدا بشیم، اون هم تو رو داره هم منو!
یه خرده فکر کردم و گفتم: کسی رو دوست داری؟ یه آه کشید و گفت: داشتم اما اون دیگه تموم شده رفته پی کارش! الان فقط می خوام آزاد باشم و برای خودم زندگی کنم! پای هیچ کس در بین نیست! مطمئن باش! حالا با من هستی با نه؟
راستش منم راضی بودم! ییه طلاق توافقی گرفتیم و همه چی تموم شد! وقتی پدر و مادر فهمیدن خیلی سر و صدا کردن اما دیگه کاری نمی شد کرد! اونم خیلی محکم ایستاده بود! تنها کاری که کردن این بود که بچه رو ازش گرفتن! البته هفته ای یه روز می تونه بیاد و ورش داره ببره که من خودم میذارم هفته ای دو سه روز ببردش! الانم خیلی با هم دوست هستیم! هر وقتم مشکلی پیش می اد به همدیگه کمک می کنیم.
دوباره یه خرده اب خورد و گفت:
- وقتم تموم شده، می دونم اما بذارین اخرشم براتون بگم.
شروع کردم به پول جمع کردن و دنبال شما گشتن. اما پیداتون نکردم! هیچ ادرسی از خودتون به جا نذاشتهب ودین! به خدا، به پیغمبر، به تما چیزهایی که می پرستم قسم می خورم! هر جایی که فکرم رسید گشتم.
همیشه به این امید بودم که یه روزی پیداتون می کنم و به قولم عمل می کنم و می آم خواستگاری تون؟
حتی وقتی که دوستتون رو دیدم بلافاصله سراغ شما رو گرفتم اما همراهی نکردن! دیروز دنبالتون اومدم و خونه رو پیدا کردم!
امروز اومدم اینجا خواستگاری! با شرمندگی! با خجالت!
مونا خانم من ضعیف بودم! دست خودم نبود! اما حالا می تونم جبران کنم! خواهش می کنم! اجازه بدین جبران کنم.
بعد سرش را انداخت ایین و اروم گفت:
من دوست تون دارم! همیشه ام داشتم! الانم حاضرم جونم رو براتون بدم! فقط کافیه شما گذشته رو فراموش کنین! بقیه اش با من!
ساکت شد! تو تما ایم مدت فقط نگاهش کردم. دلم براش سوخت. هم برای اون و هم برای خودم. چه سالهایی رو منتظر بودم! چه سالهایی رو از بهترین لحظه های عمرم رو از دست دادم. به امید یه همچین روزی! و فکر نمی کردم که در یه همچین روزی بفهمم دیره! یعنی دیر شده! آدم وقتی چیزی رو می خواد در همون زمان می خواد! وقتی دیر بهش برسه، تازه می فهمه که دیره.
سرش را بلند کرد و گفت:
حداقل یه چیزی بگین.
یه لحظه نگاهش کردم و از جام بلند شدم و گفتم:
- دیره سعید! دیگه دیر شده!
- من جبران می کنم.
romangram.com | @romangram_com