#ننه_سرما_پارت_80
_پس به احترام اون روزا!
_از یاد بردمشون!
«یه لحظه مکث کرد و بعد گفت»
_پس به خاطر آبروی خودتون !
_داری تهدیدم می کنی؟! می تونم همین الان به سرایدارم بگم که به زور بیرونت کنه!
_اما براتون خوب نیست! درسته!
«یه لحظه فکر کردم ،دلم نمی خواست تو خونه سر و صدا بشه! اونم با این وضع!ترس از آبرو!
از جلوی در رفتم کنار و گفتم»
_فقط پنج دقیقه !بعدش دیگه آبرو هم برام مهم نیست!
«سریع اومد تو و سبد گل رو گرفت جلوم که با همون سردی گفتم »
_بذارش همینجا دم در! وقتی رفتی باید ببریش!
«گذاشت همونجا رو زمین و خواست کفشاشو در بیاره که با نفرت گفتم»
_لازم نیست! زمانتون داره تموم می شه!
«سریع رفت رو یه مبل نشست و گفت»
_خواهش می کنم بیاین بشینین!
_اینطوری راحت ترم!
_مگه پنج دقیقه بهم وقت ندادین؟! پس بذارین راحت حرفامو بزنم!
«رفتم رو یه مبل اون طرف تر،همون لبه ش نشستم که گفت»
_مونا خانم نمی خوام عذرخواهی کنم فقط براتون تعریف می کنم که چی شد ! همین! فقط خواهش می کنم که حرفامو باور کنین!
«یه لحظه ساکت شد و بعد در حالی که صورتش سرخ شده بود و عرق رو پیشونیش نشسته بود گفت»
-بعد از اون روزی که پدرم اومده بود در خونه تون و بعدش شما باهام دعوا کردین،به همون خدایی که می پرستین تصمیم داشتم که هرجوری هست برگردم و ازتون تقاضای ازدواج کنم!
با ناراحتی رفتم خونه.با پدرم حرفم شد . به هر کسی که میپرستین قسم میخورم که به خاطر شما برای اولین بار در عمرم تو روی پدرم ایستادم و بهش گفتم که شما رو....یعنی میخوام فقط با شما ازدواج کنم!
-بهم سیلی زد اما همونجور ایستادم و دوباره گفتم فقط با شما ازدواج میکنم!اونم یه سیلی دیگه بهم زد که گفتم هر چقدر که میخواین منو بزنین اما حرف من همونه!
دیگه نزد اما از خونه بیرونم کرد!بدون هیچی!
بازم کمی ساکت شد و گفت:
-از خونه اومدم بیرون !هیچ جا رو نداشتم برم!ساعت ها تو خیابون قدم زدم.شب شده بود. رفتم خونه ی عموم.جرین رو میدونست! تو خونه راهم نداد.گفت برو پدرت گفته حتی جواب سلامت رو هم ندیم!
رفتم خونه ی خالم . اونا که اصلا در رو روم باز نکردن !
تنها مونده بودم!
شب رو توی پارک خوابیدم. تا صبح هر جور بود تحمل کردم.صبحم رفتم سر کار اما نذاشتن برم تو!
نمیدونستم باید چیکار کنم برای یه همچین مواقعی آماده نشده بودم!
دو باره یه مکثی کرد و بعد گفت :
-از همون لحظه که از شما جدا شدم هیچی نخورده بودم!یعنی ئقتی از خونه بیرونم کرد حتی نذاشت یه ده تومنی با خودم ببرم!
دوباره برگشتم تو پارک و نشستم!انقدر گرسنگی بهم فشار آورده بود که داشتم می مردم!
تا عصری همونجا تو پارک بودم.یه خرده مینشستم و یه خرده راه میرفتم!بی هدف و سرگردان!
عصری بود دیدم عموم پیداش شد.پدرم یکی و گذاشته بود که دورا دور مواظبم باشه!
شروع کرد به نصیحت ،بهش گفتم که می خوام با کسی ازدواج کنم که دوستش دارم! بهم خندید و گفت با چی میخوای ازدواج کنی؟ تو نمیتونی شکم خودتو رو الان سیر کنی ، یه جا نداری که شب توش بخوابی ،تمام اون آقایی و بزرگی و برو بیات رو اصل باباته!
مونا خانم.من بیش از بیست و چهار ساعت بود که چیزی نخورده بودم.واقعا داشتم از حال میرفتم. من حتی یه دوست نداشتم که دوست خودم باشه و یه همچین وقتایی کمک کنه. اگه یه مقدار پول داشتم و میتونستم چندشب تو یه هتل بمونم، وضع فرق میکرد .میتونستم حداقل کر کنم.ولی دوستان من کسانی بودن که پدرم برام انتخابشون کرده بود و اونام تحت تاصیر پدراشون بودن که دوست پدرم بودن!
راستش سراغ یکیشون رفتم.بیچاره از من بدبخت تر بود.
واقعا خلع سلاح شده بودم.پدرم بدجوری منو تو تنگنا گذاشته بود.
شکست خوردم.
با خجالت و وساطت عموم برگشتم خونه.دست پدرمو ماچ کردم و اونم تحت شرایطی منو بخشید!
نگین که میتونستم نقشه بکم و یه پولی جمع کنم و به شما اطلاع بدم و این چیزا!اینا همه تو فیلماس و داستان ها!در واقعیت نمیشه از این کارا کرد.
دوباره ساکت شد،از جیبش یه دستمال در آورد ئ عرق پیشونیش رو پاک کردو گفت:
-اعتراف میکنم .وقتی اون شب بعد از حدود سی ساعت شایدم بیشت کفشامو از پام در آوردم،چنان احساس راحتی بهم دست داد که مبارزه رو از یاد بردم.مقاومت،ایستادگی،تحمل سختی ها! همه برام بی معنی شد!
و وقتی بعد از یه حمام اومدم تو اتاقم و سینی غذا رو روی میز دیدم،دیگه خودم نبودم.
من خودمو فروختم.به یه بشقاب برنج و یه ظرف خورشت قیمه و یه کاسه ماست و یه سبد سبزی ویه لیوان دوغ!
romangram.com | @romangram_com