#ننه_سرما_پارت_83

با اینکه از خودم خجالت می کشیدم اما ته دلم خوشحال بود. هر بار که پدر سعید اون بچه رو بدون مادر می دید، زجر می کشید و این منو خوشحال می کرد!

از این فکر حالم به هم خورد اما نمی تونستم واقعیت رو انکار کنم!

دلم برای اون بچه می سوخت اما خوشحالم بودم!

با سرنوشت نمی شه جنگید! یا می شه؟!

ادم دیکتاتور بی مغز!

هیچ وقت برخوردش رو با خودم فراموش نمی کنم!

حالا بذار بکشم! حق شه! اما گناه اون بچه چیه؟!

نمی دونم! نمی دونم! من که باعث این یکی دیگه نبودم!

حتما سرنوشت اون بچه ام این بوده!

مثل سرنوشت من که این بود!

مثل سرنوشت پدر و مادرم که تا آخرین لحظه منتظر بودن!

اما منتظر چی؟!

بکش مرد احمق! زجر بکش و خودتو مسوول بدون!

حتما یاد می گیری که با سرنوشت دیگران بازی نکنی.

دیگه دلم نمی خواست فکر کنم!

اما می کردم!

نمی دونم تا چه مدت اما داشتم فکر می کردم.

و بعد خوابم برد!

یه ساعت، دو ساعت، سه ساعت!

آدم می تونه در چند دقیقه، اندازه ی چند ساعت خسته بشه و حتی چند ساعت خوابم نتونه خستگیش رو در کنه!

ساعت حدود چهار بود که بیدار شدم.

رفتم تو اشپزخونه. به غذایی که زیرش رو خاموش کرده بودم و تو قابلم به من وق زده بود نگاه کردم.

ریختمش دور و رفتم یه دوش گرفتم و برگشتم.

گرسنه ام بود اما میل خوردن چیزی رو نداشتم!

اروم اروم اماده شدم. پویا گفته بود عصری می آد دنبالم. ساعتش رو نگفته بود.

حدود پنج، پنج و نیم بود که حاضر بودم یه ربع بعدش زنگ زد. ایفون را جواب دادم.

- سلام.

- سلام

- حاضرین؟

- حاضرم.

یه لحظه ساکت شد و به ایفون نگاه کرد و بعد گفت:

-طوری شده؟

نمی دونم از کجا فهمید! حتما از لحن جواب دادنم! مثل همیشه نبود! اما فقط با دو کلمه چطور فهمید؟!

مونا؟!

جواب ندادم فقط دکمه ایفون رو زدم. کمی بعد چند تا ضربه به در خورد بازش کردم. پشت در ایستاده بود و با تعجب منو نگاه می کرد! از نگاهش فرار کردم و یه قدم عقب رفتم و گفتم:

بیاین تو

اومد تو و در رو پشت سرش بست و اروم گفت:

چی شده؟

رفتم تو سالن، رو مبل نشستم. اونم اومد و نشست و فقط نگاهم کرد. شاید دو سه دقیقه هر دو سکوت کردیم.

- می شه قرار امروز رو کنسل کنیم؟

- حتما! میذاریمش برای بعد.

نگاهش کردم و گفتم:

مرسی.

سرش را تکون داد و اروم از جاش بلند شد. یه مکثی کرد و بعد گفت:

- کمکی از دست من ساخته اس؟

- نه ممنون !


romangram.com | @romangram_com