#ننه_سرما_پارت_72

«حدود ساعت یک بود که کار خونه تموم شد و یه دوش گرفتم و اول یه تلفن به هورا زدم و ازش به خاطر همه چیز تشکر کردم!خیلی خوب و گرم و صمیمی بود! مثل قبل. ازم خواست که بازم برم پیشش.بهش گفتم باشه.

بعد یه زنگ به ژیلا زدم»

_ژیلا! سلام!

_به به! سلام! سلام! چه عجب خانم؟! بالاخره سرتون خلوت شد؟!

«با خنده گفتم»

_من تازه دیروز برگشتم!

_بعله!بعله! فکر کنم هفته ی دیگه وقت به من می رسه!

_لوس نشو!

_چه خبرا؟!

_خیلی خبر هست که باید بهت بدم!

_پس پاشو بیا اینجا.ناهار با هم می خوریم!

_الان؟!

_آره! من ناهار نخوردم!

_تا من بخوام بیام اونجا میدونی ساعت چند میشه؟

_باشه،راهی که نیست! صبر میکنم!

«یه لحظه فکر کردم و بعد گفتم»

_باشه.

_پس زود بیا!

_الان حرکت میکنم!

_پس فعلا بای!

_بای!

«تلفن رو قطع کردم و مثل برق لباس پوشیدم ! خنده م گرفته بود! نه به اون چند روز پیش که از بیکاری به جنون رسیده بودم و نه به حالا که وقت نداشتم نیم ساعت بعد از ظهر بخوابم!

خوشحال بودم ! راضی و خوشحال! چرخ دنده ای زندگی شروع به حرکت کرده بودن! برای من!

چند دقیقه بعد حاضر شدم و رفتم پایین و سوار ماشین شدم و از پارکینگ اومدم بیرون و حرکت کردم و تقریبا بیست دقیقه ی بعد جلوی ساختمون شرکت ژیلا بودم.

ماشین رو یه جا پارک کردم و رفتم طرف ساختمون و رفتم توش و دکمه ی آسانسور رو زدم و منتظر شدم تا بیاد پایین. چند نفر دیگه م اومدن.بی اختیار برگشتم و طرف چپ م رو نگاه کردم!

انگار به بدنم برق وصل کردن!

شوک ! شوک شدید! تمام رشته های عصبی م متشنج شده بود!

درست کنارم سعید ایستاده بود و منتظر که آسانسور بیاد پایین! شاید اگه نگاهش نمی کردم متوجه نمی شد اما شد !

فهمیدم که همین حالتم به اون دست داده اما برای هر کدوم از ما فرق می کرد! برای من یادآوری خاطرات تلخ بود و برای اون شرمزدگی ! البته شاید!

نمی دونم این نگاه چقدر طول کشید .فقط با باز شدن در آسانسور به خودم اومدم و رفتم توش .بقیه م اومدن.دکمه ی طبقه ی آخر رو زدم و بقیه م یکی دو تا دکمه رو زدن و آسانسور حرکت کرد و چقدر کُند و آروم! شاید اندازه ی صد سال! به همون اندازه که بتونم ده بار خاطراتم رو مرور کنم.

اواخر سال آخر دانشگاه بودم و هنوز صبر می کردم تا خونواده ی سعید بیان برای خواستگاری ! خودش که دیگه درسش تموم شده بود.مدرکش رو گرفته بود و رفته بود سرکار.پیش پدرش .اما هر روز اونجا بود! یعنی هر روز که من دانشگاه بودم.

بیرون دانشگاه منتظر می موند تا من بیام و بعدش با ماشین منو می رسوند خونه.گاهی هم با هم می رفتیم بیرون .ناهار یا مثلا تریا. و هر دفعه م منو امیدوار می کرد که خونواده ش دارن راضی می شن که بیان خواستگاری.

یادمه تو یکی از همون روزها باهاش قهر کردم و هر چی دنبالم اومد و التماس کرد که منو برسونه قبول نکردم و بهش گفتم»

_سعید دیگه دنبالم نیا! همه چی تموم شد! می فهمی؟!

_تو رو خدا این حرف رو نزنین! من دارم سعی خودمو می کنم!

_سعی تنها برای من کافی نیست!

_من خیلی تحت فشارم!

_منم همینطور!می دونی چند وقته خونوادم منتظرن که شماها بیاین خواستگاری ؟!

_می دونم! می دونم اما شمام باید به من کمک کنین!

_چه کمکی؟!

_یه همکاری کوچیک اما مهم و ارزنده!

_مثلا چی؟!

_پدر و مادرم می خوان بدونن که شما چه جوری هستین!

_یعنی چی؟!

_آخه اینجا که نمی شه حرف زد ! شما لطف بفرمایین سوار ماشین بشیم،بعدش خدمت تون عرض میکنم!

_نه! همینجا بگو!


romangram.com | @romangram_com