#ننه_سرما_پارت_73
_والا چی بگم؟!
_هر چی هست بگو!
_خانواده م می خوان یه تحقیقی در مورد شما انجام بدن!
_تحقیق؟! که چی بشه؟!
_که شما رو بهتر بشناسن!
_خب مگه تو توی این مدت منو نشناختی؟! بهشون بگو!
_آخه من نگفتم شما تو دانشگاه خودم هستین؟
_چرا؟!
_دلیل داشت! دلیل محکمه پسند!
_چه دلیلی؟!
_اگه می گفتم مسأله خیلی وتق پیش منتفی می شد!
_چرا؟!
_آخه اگه شما یه کمی همکاری می کردین...!
_مثلا چه همکاری ای؟!
_در مورد پوشش عرض می کنم! یه چادر و ...
_یعنی به چیزی که نیستم تظاهر کنم؟!
_این تظاهر نیست که!
_پس چیه؟!من با روپوش و مقنعه می آم دانشگاه! این براشون کافی نیست؟!
_خب خانواده ی ما به این جور مسائل خیلی اهمیت می دن! اگه می فهمیدن که شما تو این دانشگاه هستین حتما می اومدن و ...
_و من در آزمون رد می شدم! هان؟!
«عصبانی شده بودم و تقریبا با فریاد بهش گفتم»
_تو هنوز بزرگ نشدی سعید! یه بچه ای! برو هر وقت بزرگ شدی بیا!
«بعد با همون حالت عصبی ازش جدا شدم.اما اون نه!
ترم آخرم تموم شد و منم حدود دو سه هفته با پدرم و مادرم رفتیم مسافرت! واقعا فکر می کردم که همه چیز تموم شده اما وقتی برگشتم دوباره روز از نو و روزی از نو! این دفعه می اومد دم خونه مون! از این ور خیابون می رفت اون ور و دوباره برمی گشت!
یکی دو روز صبر کردم اما ول کن نبود! بالاخره مجبور شدم برم پایین ! تا منو دید انگار دنیا رو بهش دادن آروم راه افتاد طرف سر کوچه و منم دنبالش رفتم و بعد کوچه ی بالایی که صداش کردم!»
_سعید چرا دست برنمی داری؟!
nadia joon
10-06-2012, 11:05
_سلام!
_چرا دست برنمی داری؟!
_جواب سلام واجبه!
_باشه! سلام! حالا تو جوابم رو بده!
«یه خرده سرش رو انداخت پایین و بعدش که نگاهم کرد دیدم اشک تو چشماش جمع شده ! خیلی ناراحت شدم! و نرم و آروم!
این دفعه ملایم ازش پرسیدم»
_سعید چرا نمی ری دنبال زندگیت و نمیذاری منم برم دنبال زندگیم؟
_آخه من شما رو انداه ی ...
«یه مکثی کرد و بعد گفت»
_نمی تونم! بدون شما نمی تونم!
_پس من باید چیکار کنم؟! چرا موقعیت منو درک نمی کنی؟!
_تو رو خدا کمکم کنین!
_آخه چه کمکی؟! اگه من چادر سرم کنم و برم دانشگاه همه چی درست می شه؟!
_نه! اونم دیگه فایده نداره!
_اون دیگه چرا؟!
_پدرم با یکی از دوستانم صحبت کرده و فهمیده شما هم دانشگاهی من هستین!
_خب ؟!
_چه جوری بگم! یعنی در واقع از موقعیت شما باخبر شده!
romangram.com | @romangram_com