#ننه_سرما_پارت_4

_پس تو دنبال پول و ثروت من بودی نه خودم!

_نه!

_پس چی!

_ببین فرناز ،من تو رو دوست دارم اما اینطوری نمی شه!

_منو دوست داری اما با پولای بابام!

_گوش کن فرناز! اگه هر چی من میگم قبول کنی، مطمئن باش همه چی جور می شه!

_که حتما خودمو در اختیارت بذارم و بعدش بابام مجبور بشه که منو به تو بده با یه آپارتمان! مثل این فیلما!

_مگه چه عیبی داره؟! من و تو به هم می رسیم و راحت زندگی می کنیم!

_فکر کردی من خَرَم؟!

_پس منو دوست نداری!

_تو اگه جای من بودی با یه همچین آدمی زندگی می کردی؟!

_آره!

_اما من نمی کنم!

_ما مجبوریم فرناز ! چرا نمی فهمی؟! من و تو اگه تا آخر عمرمونم کار کنیم نمی تونیم هیچ غلطی بکنیم! این بهترین راه حله! فقط تو بذار من کارم رو بکنم ! به خدا همه چی درست می شه!

_تو آشغالی علی ! کثافتی!دیگه نمی خوام اون ریخت عوضی ت رو ببینم!

_فرناز ! بشین کارت دارم!

_گم شو آشغال! دیگه م بهم تلفن نزن! فهمیدی !

_خیلی پررو شدی آ ! یادت رفت دنبالم موس موس می کردی؟!

_از بس که خَر بودم!

_الآنم خری! داری همه چی رو خراب می کنی!

_به درک!

_ اِ ...! صبر کن!

_خداحافظ!

_خیلی عوضی ای!

_خفه!

«صداشون بلند شده بود و همه بهشون نگاه می کردن که دختره از کافی شاپ رفت بیرون و یه خرده بعدم پسره بلند شد و رفت!

خنده دار بود! زندگی ای که بخواد اینطوری شروع بشه ،چطوری می خواد ادامه پیدا کنه؟!

کمی از نسکافه م خوردم!

دومین خواستگارم چی؟! یه جوون سی ساله که یه آپارتمان کوچولوام داشت و از این بابت خیلی به خودش مغرور بود! اونو چرا رد کردم؟! کچل بود! حدود ده سال از من بزرگتر! قیافه اش بد نبود! درسته که کچل بود اما یه جورایی خوش قیافه و بانمک!

جای سبد گل ، چند شاخه گل رو داده بود با برگ زیادو کاغذ کاهی و این چیزا تزیین کرده بودن! احتمالا برای اینکه کمتر پول بده!

چایی ش رو که خورد و با یه تعارف شروع کرد به موز خوردن و بعدشم یه سیب رو پوست کند و خورد! مرتب م منو نگاه می کرد و لبخند می زد! از اونایی بود که فکر می کرد انگشت رو هر دختر بذاره ،بهش نه نمی گن! اون رو که بدون صحبت کردن باهاش رَد کردم! یعنی بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه و به مامانم گفتم که ازش خوشم نیومده! اونام خیلی محترمانه بهشون جواب دادن! یعنی گفتن فکرامونو می کنیم و بعد جواب می دیم!

بقیه ی خواستگارهام رو چی؟ چرا جواب شون کردم؟! صد تا که نبودن! همون هفت هشت تا! چرا به قول قدیمی ها لگد به بخت خودم زده بودم ؟! شاید با یه کدوم از اونا خوشبخت می شدم و الآن سر خونه و زندگی م بودم! با شوهر و بچه هام!

خب ،یه ساعتم اینطوری گذشت! بقیه ی روز رو چیکار کنم؟!

از کافی شاپ اومدم بیرون و کمی اون طرف تر ،رفتم تو یه ساندویچ فروشی و یه ساندویچ گرفتم و اومدم بیرون! ناهار یه دخترِ کدبانو! یا یه زن کدبانو! چه می دونم! سال ها آشپزی کردم اما برای پدرم! نه برای خودم! حداقل این دلیلیِ برای اینکه خودمو تسکین بدم که دختر خوبی برای پدرم بودم!

بازم قدم زدن! خیابون ها رو یکی یکی رَد می کردم.اگه برم خونه چیکار می کنم؟! ساندویچ م رو می خورم و می خوابم! تا عصر! اونم چقدر گَنده! آدم از خواب بیدار می شه و می بینه شب شده و خونه تاریکه! بعد باید بلند بشه و پرده هارو بکشه و چراغارو روشن کنه! بعدش چی؟! بازم تنهایی! ساعت های شب رو گذروندن تا موقع خواب دیگه!

تقصیر اون آدم سُست و بی اراده بود!

چند سال منو سر کار گذاشت؟! با اون نگاه های عین گوسفندش!مثل بُز زل می زد به من! جرأتم نداشت که جلو بیاد!

چقدر راحت بهش فحش می دم! عشق واقعا اینطوریه؟! به محض اینکه یه چیزی از طرف ببینی به نفرت تبدیل می شه؟! پس اینا که تو کتابا می نویسن چیه؟!

اسمش سعید بود! از یه خونواده ی مذهبی پولدار! درست به سال تموم فقط به من نگاه می کرد! دیوونه،خوش قیافه بود .ماشین م داشت ! اما جرأت،نه!

عاشقش شده بودم! زیاد! وقتی فهمیدم مذهبی یه،یه جوری رفتار کردم که اونم عاشقم بشه و شد!

یه سال بعد انگار کمی جرأت پیدا کرد و اومد جلو! با یه سلام! فقط یه سلام ! اونم چه جوری؟!

زمین رو نگاه می کرد ! اصلا سرش رو بلند نکرد که تو چشمام نگاه کنه!

اَه! برم گم شم! حالم از خودم بهم می خوره! چند سال خودمو بیخودی گرفتار کردم!

اصلا نمی خوام بهش فکر کنم!

_وقتی سرت بالاس خوش قیافه تری آ!

«سرش رو آروم بلند کرد!»


romangram.com | @romangram_com