#ننه_سرما_پارت_34

-مادرمم تقریبا هچین خصوصیات اخلاقی داره!برای همینم من فعلا کار مشخصی ندارم.

-یعنی در واقع هنوز خودتون رو پیدا نکردین!

-دقیقا!من یه مدت تو شرکت پدرم کار کردم.بعد چند سفر به خارج از کشور رفتم.بعد یه مدت مددکار اجتماعی شدم.حالام که برای ناشنوایان کار می کنم!

-ولی هنوز به اندازه ی کافی تجربه کسب نکردین!

0به اندازه کافی نه!

-اون ته ته دلتون چی می خواد؟

-ارامش ازاذی کمک به مردم.شاید یه خرده رویایی باشه اما من واقعا اینو می خوام.

-چند سالتونه!

-31 سال.

-ودر این مدت ارامش نداشتین؟

-چرا همیشه!من با مهر و محبت بزرگ شدم.خانواده ی خوب زندگی خوب!

-خواهرتون چی؟

-ازدواج کرده.

-خوشبخته.

-فکر می کنم.یعنی خودش که اینطوری میگه.ازدواج اونم جالب بود!

"بعد خندید که گفتم"

-چه جوری بود مگه؟!

-خواهرم پزشک عمومیه.وقتی تحصیلاتش تموم شد یعنی پزشک عمومی شد.نخواست ادامه بده و تخصص بگیره.بلند شد رفت تو یه ده که به مردم کمک کنه .یه جوون روستایی عاشقش شد و با هم ازدواج کردن.

-به همین سادگی؟!یعنی فکر نمی کنین زیاد درست نبوده؟!

"دوباره خندید و گفت"

-اون جوون روستایی روستایی که نبود !تحصیلات داشت.یعنی دانشگاه رو تموم کرده بود و برخلاف بقیه برگشته بود تو ده خودش که به مردم کمک کنه.وقتی خواهرم اونجا بود طوری زندگی می کرد که همه فکر می کردن فقیره!یعنی انقدر ساده زندگی می کرده.خلاصه هر جا می رفته حامد دنبالش بود.اسمش حامده.خواهرم چند بار باهاش صحبت می کنه که از این کارش دست برداره اما گوش نمی ده!یعنی اصلا جواب نمی داده!فقط سرش رو می نداخته پایین و صورتش سرخ می شده!همین!حتی یه کلمه م در مورد عشقش حرف نمی زده!یه بارم خواهرم واقعا ازش شکایت می کنه که گویا دو روزی م زندانیش می کنن اما تا می اد بیرون و بازم بدون حرف می ره سراغ خواهرم!(به این می گن عشق افلاطونی.دخترای محترم کسی عاشقتون شد همین کارو باهاش می کنین می ندازینش تو هولوفدونی بعدم هر ورز یه سیلی نوش جانش می نین)

-مزاحمش می شده؟!

-نه فقط از دور مواظبش بوده!

-چه جالب!

-حالا بقیه ش رو گوش کنین.یه روز خواهرم که دیگه به تعقیب های بی ازار حامد عدت کرده بوده داشته از تویه مزرعه رد می شده که یه مرتبه خشکش می زنه.قدرت هیچ کاری نداشته!حامد انگار متوجه میشه و می دوئه جلو و ا مار رو که اماده ی حمله و نیش زدن خواهرم بوده می بینه و می پره رو ماره که به خواهرم اسیبی نرسه!مار رو می گیره اما ماره دستش رو نیش می زنه و اونم کله ی مار رو می کنه و خودشم از حال می ره و خواهرم هر جوری بوده کمکش می کنه و می رسوندش شهر وبعد از چند وقت خلاصه حالش خوب میشه!جالب اینکه بازم به عشقش اعتراف نمی کنه و فقط سوالات خواهرم رو با خجالت و چند جمله ی کوتاه جواب می ده و تا از بیمارستان مرخص می شه و دوباره تعقیب و مواظبت از خواهرم شروع میشه!خواهرمم میره خواستگاریش!(زمونه کمپلت برعکس شده.شوماها یه وقت به سرتون نزنه از این کارا بکنینا)

-جدی؟!

-اره دیگه!یعنی مگه از یه مرد دیگه چه چیزی باید خواست!وقتی جونش رو به خاطر خواهرم به خطر می ندازه میشه یه عشق کامل دیگه!

-خیلی عجیب و جالبه!الان چیکار می کنن؟!

-تو هموم ده هستن.خواهرم مریضا رو معالجه می کنه و حامدم کشاورزی می کنه.مهندس کشاورزیه.

-چند ساله ازدواج کردن؟!

-چند سالی ههست.یه دختر کوچولوی خیلی خوشگلم دارن و یه زندگی ساده اما شاد.یعنی هر وقت من با پدرومادرم می ریم اونجا با یه دنیا انرژی بر می گردیم .یه خونه ی قشنگ و یه دنیا عشق و محبت.

-پس چرا شما نرفتین ده؟

-رفتم مدتی م تو ده کار می کردم.

-جدی؟

-اوهوم.

-مدرک تحصیلی شما چیه؟

-عمران.

"در همین موقع ژیلا اومد پیشمون و گفت"

-ببخشین اما من دارم میرم.

"از جام بلند شدم که گفت"

-ولی خونه نمی رم.اول با یکی دوتا از بچه ها می ریم که به یکی دیگه از دوستان که مریضه سر بزنیم و بعد می ریم خونه.حالا اگه حوصله ش رو داری بیا.

"تا اومدم یه چیزی بگم که زود پویا گفت"

-اگه اجازه بدین من می رسونمتون خوه!

"ژیلام تند گفت"

-عالیه پس فعلا خداحافظ!

"اصلا نذاشت من حرف بزنم و زود با یه لبخند به من رفت!منم دیگه چاره نداشتم.دوتایی رفتیم از میزبان خداحافظی و تشکر کردیم و از خونه اومدیم بیرون که پویا گفت:


romangram.com | @romangram_com