#ننه_سرما_پارت_33
نگاهش کردم! نمی دونم دلم می خواست بره یا بمونه! وقتی دید جواب ندادم گفت:
احساس می کنم از بودن من ناراحتین!
به مهمونا نگاه کردم و آروم گفتم:
چرا این فکر رو می کنین؟
نمی دونم! یه احساسه! حالا برم یا بمونم؟
بمونین!
خودمم نفهمیدم چرا اینو گفتم! دلم می خواست بهش بگم برو! یعنی عقلم بهم اینو می گفت اما انگار دلم زودتر حرف زد!
- سوال تون رو جواب بدم؟
- بله؟!
- ازم پرسیدن پس زندگی چی؟!
- آهان!
- دیگه کنجکاو نیستین؟
- چرا! چرا!
- زندگی یعنی همین لحظه! اگه از دست بدینش تمومه.
- من منظورم این نبود! در واقع می خواستم بگم وقتی بدون حقوق کار می کنید پس زندگی تون رو چطوری می گذرونین!
- از نظر مالی مشکلی ندارم.
نگاهش کردم که گفت:
- پدرم ثروتمنده! خاله امم همینطور! تنها وارثش منم و خواهرم! یعنی مادرمه که می شه من و خواهرم/
- از شما تعجب می کنم! بهتون نمی آد که همینجوری منتظر بشینین تا مثلا خدایی نکرده اتفاقی برای پدر و مادرتون یا خاله تون بیفته و شما....
نذاشت بقیه ی جمله رو بگم و گفت:
- شما اشتباه متوجه شدین! یعنی هم وضع زندگی منو نمی دونین و هم من درست توضیح ندادم. ولی برای اینکه بهتر متوجه بشین باید بگم کهمن کار می کنم اما بدون حقوق. یعنی اینطور نیست که منتظر نشسته باشم تا اتفاق بیافته و من به پول برسم.
- آخه این یه جوریه! یعنی فکر نکنم درست باشه!
- شاید!
- نظر خانواده تون چیه؟
- همین!
- یعنی خانواده بهتون گفتن که بنشینین و منتظر باشین!
- من منتظر پول نیستم!
- اصلا سر در نمی آرم!
- به خاطر اینه که خانواده منو نمی شناسین! پدرم معتقده که باید تجربه به کمکم بیاد. یعنی بعد از اینکه دانشگاهم رو تموم کردم، اجازه نداد به قول خودش راکد باشم! مثل بقیه برم سر یه کار فقط برای امرار معاش!
نگاهش کردم! با تعجب!
- انگار باید بیشتر توضیح بدم! ببینین! پدرم خیلی اهل دله! مثلا وقتی کوچیک بودم یه قناری خیلی گرون خرید! برای من! چون از خوندن قناری خیلی خوشم می اومد. وقتی آوردش خونه، یعنی چند روز بعد تو عالم بچگی ازش پرسیدم پدر ما این قناری رو زندونی کردیم؟
گفت نه پسرم، ما داریم ازش نگهداری می کنیم. اگه آزادش کنیم گربه می خوردش. گفتم گربه مگه پرواز می کنه که بخوردش. یه خورده صبر کرد و بعد گفت: نه! گفتم پس چرا این همه گنجشک آزادن و طوری نمی شن؟ دیگهچیزی نگفت و نیم ساعت بعد منو صدا کرد و قفس قناری رو که خیلی ام گرون بود با هم بردیم حیاط و به من گفت درش رو باز کنم. منم باز کردم و اونم پرواز کرد و رفت. بعدش پدرم یه نفس عمیق کشید و گفت حالا دیگه تو این خونه زندان نداریم.
یه خرده به من نگاه کرد و بعد یه لبخند زد و گفت:
- حالا کمی پدرم رو شناختین؟
- جالبه!
- مادرمم تقریبا یه همچین خصوصیات اخلاقی داره! برای همین ام من فعلا کار مشخصی ندارم.
- یعنی در واقع هنوز خودتون رو پیدا نکردین!
دقیقا! من یه مدت تو شرکت پدر کار کردم. بعد چند سفر خارج از کشور داشتم. بعد یه مددکار اجتماعی شدم. حالام که برای ناشنوایان کار می کنم!
- ولی هنوز به اندازه کافی تجربه کسب نکردین!
اجازه نداد به قول خودش راکد باشم!یعنی مثل بقیه برم سر یه کار فقط برای امرار معاش!
"نگاش کردم!با تعجب"
-انگار باید بیشار توضیح بدم!ببینین!پدرم خیلی اهل دله!مثلا وقتی کوچیک بودم یه قناری خیلی گرون قیمتی خرید!برای من!چون از خوندن قناری خیلی خوشم می اومد.وقتی اوردنش خونه یعنی چند روز بعد تو عالم بچگی ازش پرسیدم پدر ما این فناری رو زندانی کردیم؟!
گفت نه پسرم ما داریم ازش نگه داری می کنیم.اگه ازادش کنیم گربه می خوردش!گفتم گربه مگه می تونه پرواز کنه که بخوردش!یه خرده صبر کرد و بعد گفت نه!گفتم پس چرا این همه گنجشک ازادن و طوری نمی شن ؟!دیگه چیزی نگفت و نیم ساعت بعد منو صدا کرد و قفس قناری رو که خیلی م گرون بود با هم بردیم تو حیاط و به من گفت که درش رو باز کنم.منم باز کردم و اونم پرواز کرد و رفت.بعدش پدرم یه نفس عمیق کشید و گفت حالا دیگه تو این خونه زندان نداریم!
"یه خرده به من نگاه کرد و بعد یه لبخند زد و گفت"
-حالا کمی پدرم رو شناختین!
-جالبه!
romangram.com | @romangram_com