#ننه_سرما_پارت_31
پا توانی کو که برخیزیم
قلندروار
چرخی و سماعی
یعنی به پاهام باید گاهی مرخصی داد! تشریف می آرین؟!
پویا را نگاه کردم. فقط نگام می کرد! برگشتم و گفتم:
اگه اجازه بدین باشه برای یه فرصت دیگه.
متوجه شد و اونم یه نگاهی به پویا کرد و گفت:
حتما! حتما! پس تا فرصت دیگه!
یه لبخند زورکی زد و رفت. وقتی ازمون دور شد برگشتم طرف پویا و گفتم:
جواب ندادین هنوز حس کنجکاوی ام ارضا نشده.
خندید و گفت:
- آدم عجیبی بود. از اونا که علاوه بر حق خودشون، به زور و با داس و تبر و تبرزین یه خرده ام از حق و حقوق دیگران رو به نفع خودشو ضبط و مصادره می کنن!
- راستش من اصلا شعرش یادم نبود! یعنی اصلا یادم نبود کی رفته و شعرش رو خونده!
- مگه اشعار دیگه یادتون مونده؟
- چرا حوا؟ چرا گندم؟ چرا سیب و چرا ابلیس؟
خندید و گفت:
- واقعا یه نوشیدنی دیگه نمی خواین؟
- چرا! اتفاقا خیلی تشنه ام!
لیوانم را از دستم گرفت و برد. یه آن به خودم اومدم! داشتم چیکار می کردم؟! داشت چه چیزی شروع می شد؟! اون حدااقل پنج سال از من کوچیکتر بود! نباید جلوتر می رفتم! نباید بذارم چیزی شروع بشه! شاید من بلد نیستم چیکار کنم! اصلا چه چیزی داره شروع می شه؟! هیچی! یه شب شعر و مهمونیه! بعدشم همه چی تموم می شه و می ره پی کارش! چرا فکر می کنم داره اتفاقی می افته؟! حالا گیرم اتفاقی بیافته، مگه چی می شه؟!
این افکار تو ذهن ام بود و ناخودآگاه به دنبال ژیلا می گشتم که پیداش کردم و رفتم طرفش. داشت با یکی از دوستانش حرف می زد و می خندید که تا منو دید ازش عذرخواهی کرد و اومد جلوی من و گفت:
- چی شده؟
- هیچی!
- راست بگو!
- هیچی به جون تو!
- پس چرا ناراحتی؟
- می خوام برم خونه! بریم ژیلا؟
- چرا؟!! طوری شده؟
- نه به خدا.
- پویا ناراحتت کرده؟! برم پدرشو دربیارم؟!
- نه!نه! اصلا!
- پس چی؟!
- فقط می خوام برم خونه!
- تا نگی چرا، امکان نداره!
- راستش ترسیدم!
- از چی؟!
- می ترسم دیگه!
- آخه از چی؟!
- نمی دونم! خودمم نمی دونم!
خندید و گفت:
- آدم وقتی بعد از چند سال از اجتماع دور بودن، واردش می شه این احساس رو پیدا می کنه! نگران نباش! عادت می کنی!
- دیروقته آخه!
- مگهتو خونه کاری داری؟!
- خب نه اما!
- اما بی اما! در ضمن بگی نگی مهمونی تا نیم ساعت یه ساعت دیگه تموم می شه!
- ژیلاً
- هان؟! بگو! هر چی تو دلت هست بگو!
romangram.com | @romangram_com