#ننه_سرما_پارت_25

معذرت می خوام! قصد فضولی نداشتم فقط ار زوی کنجکاوی!

نه، خواهش می کنم!

یه لحظه مکث کرد و بعد گفت:

اعتراف می کنم که برای ارضای حس کنجکاویم دارم از التهاب می میرم. خواهش می کنم اگه امکانش هست یه جواب کوچولو بهم بدین.

خندیدم و گفتم:

از مادر و بعدش پدر نگهداری می کردم!

با یه لحظه وقفه گفتم:

بیمار بودن. به ترتیب دقیقاً

هنوزم هستن؟

یه لبخند تلخ زدم. لبخند تاسف، شایدم لبخند عذاب وجدان به خاطر سپر بلا کردن پدر و مادرم! بعد گفتم:

- نه متاسفانه. هر دو فوت کردن.

- متاسفم. روح شون شاد.

- ممنونم.

- این مایه افتخاره و جای قدردانی داره! این روزا آدم کمتر به یه همچین مواردی برمی خوره که یه دتر خانم به خاطر نگهداری از پدر و مادرش از زندگی آینده اش چشم پوشی کنه!

دیگه نتونستم به دروغ گفتن ادامه بدم! نمی دونم چرا! یعنی نمی دونم چرا می خواستم با پویا صادق باشم برای همین گفتم:

شایدم این یه بهانه برام بود.

انگار یه بار سنگین از روی دوشم برداشته شد.

حالا یا بهانه یا هر چیز دیگه! قدر مسلم اینه که شما از اونا نگهداری کردین. درسته؟

سر مو تکون دادم.

- خب این خیلی مهمه! مهم و با ارزش! آدم گاهی ته دلش برای انجام کاری دنبال بهانه می گرده! احتمالا شمام ته دلتون، اونجایی که خواسته های واقعی آدمها توشه، مایل بودیم که از پدر و مادرتون نگهداری کنین! شاید بقیه چیزها بهانه بوده!

نگاهش کردم، تا حالا اینجوری و از این زاویه به مساله نگاه نکرده بودم! نگاهم رو دوختم به گوشه سالن و زیر لب گفتم:

- همیشه از این مساله زجر می کشیدم! از اینکه پشت پدر و مادرم پنهان شدم و مجرد موندم رو به گردن اونا انداختم.

- مجرد موندن یه جرم نیست که انسان گناهش را گردن کسی بندازه؟1 چرا دنبال توجیه می گردین! شما برای مردم زندگی می کردید؟! این بده! ما بین مردم زندگی می کنیم نه برای مردم. ما با هم زندگی می کنیم ولی نه برای هم! احساس می کنم شما برای فرار از حرف مردم پشت پدر و مادرتو پنهان شدید!

دوباره نگاهش کردم و آروم گفتم:

شاید.

ببینین! من امشب نمی خواستم بیام اینجا اما فعلا اینجام! و همین مهمه! امشب و همین لحظه! حالا من چه فکری کردم که اومدم زیاداهمیت نداره! هر کسی برای هر کاری توجیهی داره! من به یه نفر کمک می کنم که مثلا برام دعا کنه! من به یه نفر کمک می کنم که بعدها اون به من کمک کنه! من به یه نفر کمک می کنم چون دوستش دارم و می خوام اونم دوستم داشته باشه و خیلی دلایل دیگه. اما بعدش معلوم نیست اون طرف برام دعا می کنه یا نه! دوستم خواهد داشت یا نه! مهم اینه که من کمکش کردم! و این کمک ثبت شده! برای من! و به نام من! و این حرکت من بوده!

شمام از پدر و مادرتون نگه داری کردین. همین مهمه!

داشتم به حرفاش فکر می کردم که گفت:

_انگار شروع شد!

_چی؟!

_شب شعر!

«تازه متوجه دور و ورم شدم .همه داشتن به یه طرف می رفتن که پویا گفت»

_اجازه می دین که کنارتون بشینم!

«از رفتارش خیلی خوشم اومده بود.رفتار و طرز فکرش!با سر بهش جواب مثبت دادم که دستش رو به عنوان رهنمایی حرکت داد و گفت»

_از این طرف لطفا!

«دوتایی وارد یه سالن دیگه م ردیف به ردیف صندلی توش چیده بودن شدیم و همون وسطا رو دو تا صندلی نشستیم که کمی بعد همه اومدن ،همون خانم صاحب خونه که خیلی م خوش لباس و شیک بود،رفت جلو و به همه خوش آمد گفت و اجازه خواست که شب شعر رو آغاز کنن.با یه شعر از یه خانم شاعر که با دست زدن و تشویق ،اومد جلو که براش یه چیزی مثل تریبون کوچولو با یه میز بلند آوردن و یه بطری آب و چند تا لیوان یه بار مصرف گذاشتن رو میز و اون خانم دفترش رو باز کرد و شروع کرد به شعر خوندن.

شعرش بد نبود .ساده و روون بود.هر بارم می خواست نفس تازه کنه،بقیه احسنت و به به بهش می گفتن.

بعد از اون یه خانم دیگه و بعدش یه آقا که از شعر این یکی نصفش رو نفهمیدم و بعد از اون یه آقای دیگه که اصلا شعرش رو نفهمیدم و بعدش یه استراحت کوچیک دادن و همه همونجا نشستن و چند نفر با نوشیدنی ازشون پذیرایی کردن و اونام بلند بلند در مورد اشعاری که شنیده بودن با هم حرف می زدن.

من و پویام تا همون موقع ساکت بودیم و من داشتم دنبال ژیلا می گشتم که پیداش نبود و کمی بعد اومد و داشت دنبال یه جا برای نشستن می گشت .بهش اشاره کردم که بیاد کنار من بشینه اما از همون دور یه لبخند معنی دار تحویلم داد و رفت یه جای دیگه پیش دوستاش نشست. پویا متوجه ی من بود و شایدم برای اینکه بهانه ی ژیلا رو نگیرم گفت»

_از اشعارشون خوشتون اومد؟

_نمی دونم! بعضیاش خوب بودن بعضی هاشو نفهمیدم!

«بعد خندیدم و گفتم»

_یعنی اونا حتما خوب بودن،من زیاد از شعر سر در نمی آرم!

_نه،شما درست می گین! بعضیاشو منم نفهمیدم! مطمئنم که خودم شاعرم نفهمیده!

_چطوریه همچین چیزی می شه؟!مگه می شه آدم چیزی رو که خودش گفته نفهمه؟!

«خندید و گفت»


romangram.com | @romangram_com