#ننه_سرما_پارت_23

- حالا می بینی!

- -یلی دوره؟

- نه، دیگه کم کم می رسیم.

یه ربع بعد رسیدیم. یه خونه تو یکی از خیابانهای قشنگ بالا بالاهای شهر بود. یه خونه خیلی بزرگ و شیک و قشنگ.

ژیلا زنگ زد که بدون تامل و پرسش در رو باز کردن. یعنی تصویرش رو که دیدن دیگه کار به سوال و جواب نرسید و دوتایی رفتیم تو!

از حیاط رد شدیم و از چند تا پله رفتیم بالا که یه خانم شیک حدود شصت سال اومد به استقبالمون و خیلی گرم با ژیلا خوش و بش کرد و بعد از معرفی من، سه تایی رفتیم تو خونه.

خونه یه سالن بزرگ بود با فرشای آنچنانی و تابلوهای خیلی قشنگ و گرون قیمت و یه عالمه آدم. اما برخلاف اکثر مهمانی ها، زیاد توجه به تازه واردین نداشتن و هر کدوم سرشون گرم بحث و گفتگو بود و وقتی ما نزدیک شون شدیم، انگار تازه متوجه ما شدن و با ژیلا احوالپرسی و تعارف می کردن! چیزی که در نر اول خیلی جلب توجه ام رو کرد، طرز لباس پوشیدن بعضی از آقایون بود! یعنی با اینکه هوا خیلی گرم بود اما گذشته از کت و شلوار که می شد پای رسمی بودن مهمونی گذاشت، انداختن شال گردن بود و دفترهای تو دست شون! انگار همه شون آمده بودن که ت یه شب سرد زمستون، برن اداره دنبال پرونده شون.

یه گوشه سالن یه میز بزرگ بود پر از خوراکی و نوشیدنی که هر کی دلش می خواست از خودش پذیرایی می کرد. در واقع یه شام ساده و سرد بود که خیلی قشنگ تزیین شده بود.

دو تایی رفتیم کنار میز و نوشیدنی برداشتیم و از همونجا مهمونا رو نگاه کردیم. ژیلا اونایی رو که می شناخت بهم معرفی می کرد.

- اون خانم رو می بینی رو مبل نشسته؟

- آره.

- شاعر خیلی خوبیه! اون آقا هه هم همینطور! خدا کنه امشب شعراشونو برامون بخونن.

- بقیه چی؟

- بقیه ام بد نیستن اما اینا یه چیز دیگه ان! خیلی هاشون رو نمی شناسم. یکی دو بار بیشتر اینجا نیومدم.

- کی شروع می شه؟

- یه نیم ساعت دیگه. می ریم تو اون یکی سالن! پشت اونجاست! صندلی چیدن. خوشت اومده از اینجا؟

- آره.خوبه.

- غریبگی نکن! اینجا یه جور خاصیه! فکر کن خونه خودته!

- باشه. راحتم من!

- پس من می رم و برمی گردم. باید با یکی دو نفر یه سلام و احوالپرسی کوچولو و دوستانه بکنم!

- ای شیطون!

- تو ام سعی کن تنها نمونی.

حرکت کرد و دو قدم اون طرف تر ایستاد و با لبخند بهم گفت:

- تنهام نمی مونی!

بعد رفت.

داشتم آروم آروم نوشیدنی ام رو که خیلی ام خوشمزه بود می خوردم و مهمونا رو تماشا می کردم که یه مرتبه از پشت سرم یکی سلام کرد! برگشتم طرفش! یه پسر جوون بود. جوابش رو دادم که گفت:

- مهمونی خوبیه!

- بله، همینطوره!

- اسم من پویاست.

- منم مونا هستم.

- خوشبختم.

سرم رو تکون دادم و دوباره به مهمونها نگاه کردم که گفت:

- راستی تا یادم نرفته بقیه پولتونو بهتون پس بدم.

با تعجب برگشتم و نگاهش کردم. پسر خوش قیافه و خوش تیپی بود! آروم گفتم:

- بقیه پول؟

سرش را تکون داد و گفت: یه بلیت بیشتر نخریدم!

همینجوری نگاهش کردم که خندید و گفت:

یادتون نمی آد؟! امروز تو خیابون! بلیت اتوبوس! مسابقه! صد تومنی!

وای! وای! داشتم از خجالت آب می شدم! خدا لعنتت کنه ژیلا! پسره همون پسری بود که امروز ت خیابون سر به سرش گذاشتیم! نمی دونستم چی باید بهش بگم! شروع کردم به عذر خواهی!

- ببخشین! من واقعاً....! یعنی در واقع...!

- نه! نه! نه! نه! جایی برای عذر خواهی نیست! شوخی قشنگی بود! من اصلا ناراحت نشدم! فقط تعجب! اونم دو بار! امروز و الان!

- در هر صورت من معذرت می خوام! این دوستم خواست کمی شوخی کنه!

- برای من که عالی بود! باعث آشنایی ما شد! می دونین؟ آدم خیلی جاها با خیلی ادما آشنا می شه! یه آشنایی معمولی! اما کمتر اتفاق می افته که اینجور برخوردها پیش بیاد! من به سرنوشت اعتقاد دارم! برام یه همچین اتفاقی خیلی مهمه!

هنوز داشتم خجالت می کشیدم! آروم گفتم:

جدی ناراحت نشدین؟

چرا ناراحت بشم؟! تو یه روز معمولی، در یه جای معمولی، در حال انجام یه کار معمولی، یه اتفاق غیر معمولی! این خیلی جالبه!


romangram.com | @romangram_com